وبلاگ شخصی پژمان اکبرزاده
Pejman Akbarzadeh Personal blog in Persian
فیس‌بوک / Facebook - تویتر / Twitter - تارنما / Website


۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

یادبودی برای دوستی به یاد ماندنی...

آمستردام ، 15 ژانویه 2009 – دوست ندارم به خاطر یک خبر بد این وبلاگ را به‌روز کنم. اما شاید این کار تاثیر اندکی برای کم کردن اندوه خود من داشته باشد.
در چند سالی که گذشت، بارها خبر درگذشت ناگهانی دوستانی بسیار نزدیک و عزیز را شنیدم؛ از خبرها شوکه می‌شدم. حس می‌کردم بخشی از پیکرم را از دست داده‌ام. اما این خبرها چنان پی‌درپی تکرار شدند که چندی پیش حس کردم دیگر ضدضربه شده‌ام و دیگر خبر از دست دادن عزیزان، برایم عادی شده. صبح امروز اما خلاف این موضوع به من ثابت شد.
ایرج ادیب زاده از پاریس تماس می گیرد:

- دوست مشترکی را از دست داده‌ایم...
- چه کسی؟
- عباس عطروش...

نفسم در نمی‌آید. همین چند هفته پیش با عباس صحبت کرده بودم. همش می‌گفت و می‌خندید. برای پروژه‌ي مستند من درباره‌ي هایده تلاش کرده بود با همسر دوم این خواننده که پیش از انقلاب کارمند هواپیمایی ملی ایران بوده تماس بگیرد و موافقتش را برای همکاری جلب کند. کوشش او البته هر چند ثمر نداده بود ولی باعث خنده و تفریح ما شده بود... عباس با گروه کثیری از کارمندان پیشین هواپیمایی ملی ایران در تماس بود. کتاب ارزشمندی هم درباره تاریخچه هواپیمایی ملی نوشته که یکباربهانه مصاحبهء من با او هم شد.

در هفتاد سالگی سرشار از انرژی بود و یک رفیق بسیار خوب. درصدد بود به ایران سفر کند. با تردید از من می پرسید: «در مصاحبه چیز تندی نگفتم؟! می‌خواهم به ایران سفر کنم!...»

آشنایی من با عباس عطروش با حدود سالهای 2-2001 باز می‌گردد. او چند یادداشت کوتاه من در ایرانیان دات کام را خوانده بود و برایم ایمیل زده بود. وقتی سه سال پیش ایران را ترک کردم، تلفن زد و گفت "چقدر برایت خوشحالم"!

همواره مرا تشویق می کرد که برای سفری به تورنتو بروم. برای من بخش مهمی از انگیزه سفر به آن شهر دیدار او بود. الان اما او دیگر نیست و متنفرم از اینکه بخواهم با دسته گلی به دیدار یک سنگ قبر بروم.

حس می‌کنم نفسم بالا نمی‌آید. نمی‌دانم باید چه کنم. ایمیل کوتاهی به دوستی نادیده در اتاوا می‌زنم. دلم می‌خواهد دردم را به کسی در آن کشور بگویم. بابک تسلیت کوتاهی می‌گوید و می‌نویسد تلفنی تماس خواهد گرفت. تا سه روز خبری نمی‌شود. یکباره تمام کاسه کوزه‌ها را بر سرش خراب می‌کنم و او هم می‌گوید تماس گرفته و موفق به برقراری ارتباط نشده.

من به دنبال کسی می‌گشتم که تمام ناراحتی‌ام را با داد زدن بر سر او خالی کنم.

مدتهاست کتاب تازه‌ای نخوانده‌ام. این روزها مجبورم برای تمرین‌های کنسرتی تازه، هر روز صبح نیم ساعتی را در قطار بنشینم تا به تالار برسم. ظاهرا فرصت خوبی برای کتاب‌خوانی است. بدون نگاه کردن به عنوان‌ها، یکی را از کتابخانه برمی دارم. از قضا کتاب عباس است.

باشه! همین را می خوانم!

خواندن سطر به سطر کتاب برایم پر از درد است. جملات را ناخودآگاه با صدای او در گوش می‌خوانم. بخش اول:

«انسان از آغاز تمدن بشریت و شاید هم از آغاز زندگی، همیشه شیفته دست یافتن به رمز پرواز و در آرزوی تسخیر آسمان ها، مدام رویای پرواز را در سر می پرورانده است...»

به هیچوچه نمی دانم چرا ولی لحن این جمله مرا به کودکی می برد. زمانی که خاطرات ماری کوری را می‌خواندم. فصل از بین رفتن پیر کوری در تصادف و زمانی که دانشگاه پاریس از ماری می‌خواهد جای خالی همسرش را پر کند. او با تمام فشار روحی، ناگزیر است کتاب تدریس همسرش را باز کند و دقیقاً از آخرین بخشی که او به پایان رسانده درس را ادامه دهد:

«وقتی انسان...»