وبلاگ شخصی پژمان اکبرزاده
Pejman Akbarzadeh Personal blog in Persian
فیس‌بوک / Facebook - تویتر / Twitter - تارنما / Website


۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

"پِِژی، گمونِت کِی می تونیم بریم ایران؟..."




رو دوچرخه نیم ساعت تموم گریه کردم.
خونه که رسیدم دیگه از حال رفتم
دوباره بیدار شدم. انگار اشکام خشک شدن
مثل یه مجسمه سنگی بی حرکتم

امیر! تو شوکم - تنم یخ کرده - یعنی دیگه کسی نیس دوازده شب بهم زنگ بزنه ازم بپرسه "پژی به نظرت کِی می تونیم بریم ایران..." امیری، داداشی، یعنی دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.

امیری تو دلم همیشه زنده ای. بس که ناز بودی و مهربون. خنده هات تو ...گوشمه، جوکات. داداشی کجا رفتی. هیچ کی بهتر از تو نمی دونست توی غربت، رفیق از دست دادن یعنی چی


امیری، این مصاحبه رو هر بار بخونم جیگرم آتیش می گیره.
http://www.radiofarda.com/content/f1_Hayedeh/1372249.html

یادته تو قطار تو راه آخن، با هم بلند می خوندیم:

مثل مُردن میمونه از - همه کس دل بریدن
حتا بدتر ز مردن - عزیزارو ندیدن

امیری، داداشی، کمر همه ما رو شکوندی...
اگه اون دنیایی هست، اگر روح تو زنده ست، امشب، وقتی بس که اشک ریختم خوابم برد، به خوابم بیا. باهام حرف بزن

امیری، داداشی....


مهرنوش ازم خواست بهش زنگ بزنم. گفت با دوستای امیر که حرف بزنم آروم میشم.
به خدا الان بهش زنگ زدم
ولی بغضش ترکید نتونست باهام حرف بزنه


تو ایران که باشی میری تشیع جنازه باهاش وداع می کنی
تو مراسم یادبودش اشک میریزی خالی میشی
اما اینجا بغضش واسه همیشه تو گلوت می مونه

امیری داداشی کاش منم تو اون ماشین بودم