وبلاگ شخصی پژمان اکبرزاده
Pejman Akbarzadeh Personal blog in Persian
فیس‌بوک / Facebook - تویتر / Twitter - تارنما / Website


۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

دو سال بود که خواب ایران را ندیده بودم

دوست نازنین و نزدیکی دارم که چند ماهی است از ایران گریخته و در انتظار پاسخ درخواست پناهندگی اش است. حتا تصور دشواریهای که در ایران بر او گذشته برایم ناممکن است. در سرزمین تازه هم چندان خوش شانس نبوده. یکی دو ایرانی قالتاق به ظاهر رتق و فتق امورش را عهده دار شدند که وضع را از آن چه بود هم بدتر کردند.

خودش هم کم اشتباه نمی کند که البته نمی توانم ملامتش کنم. جای او بودم شاید نمی توانستم به هیچ چیز، عادی بیندیشم و عمل کنم.

در این چند روزه چنان کارها، اشتباهات و دشواری های تازه اش در غربت، فکرم را مشغول کرد که دیشب خواب دیدم در تصادفی از بین رفته و من برای شرکت در مراسم تدفین اش به ایران بازگشته ام.

جلوی درب منزلشان، دیگر نتوانستم وارد شوم. روی زانوهایم به زمین افتادم و سرم را در میان دستهایم گرفتم.

صبح تمام بدنم درد می کرد. با هزار مصیبت صبر کردم تا ساعت مناسبی برسد و بتوانم تلفن کنم.
خدا را شکر! تنها صدایش بسیار خسته بود. بقیه چیزها مانند قبل...

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

آلبوم «گزارشگران بدون مرز» – دوست زبان بسته – و سونات‌های ادوارد اِلگار

پس از مدتی تنبلی و گرفتاری، بالاخره عزمم را جزم فرمودم تا وبلاگم را به‌روز نمایم!

این چیزایی که می‌خوام بنویسم هیچ ربطی به هم ندارن. دیروز خبرنامه‌ای از بخش فارسی انجمن «گزارشگران بدون مرز» به دستم رسید. این انجمن هر چند وقت یکبار یک مجموعه عکس منتشر می‌کنه که در روزنامه‌فروشی‌های معتبر به فروش می‌رسه و درآمدش صرف کمک به روزنامه‌نگاران در بند و انجمن‌های پاسدار آزادی بیان می‌شه. «پاسدار» رو به عنوان برابر فارسی «مدافع» نوشتم؛ نترسین!

به‌هر حال، تازه‌ترین آلبوم دربرگیرنده‌ي یکصد عکس از رضا دقتی، عکاس مهاجر ایرانی در فرانسه است. عکس‌هایی که رضا در گوشه‌وکنار دنیا گرفته. قیمت این آلبوم گران نیست: 9 یورو و 90 سنت. همین الان نسخه‌ای سفارش دادم. پیشنهاد می‌کنم بچه‌هایی که بیرون از ایران هستن و می‌تونن هم برای پشتیبانی یک نسخه (دست‌کم) بگیرن. عکس جلدشو گذاشتم که تا دیدین یادتون بیات! این لینک مربوطه برای سفارش پستی:
http://www.rsf-persan.org/


اینجا در هلند، بر خلاف ایران، وضع جانور مورد علاقه‌ي من، گربه، خوبه. اکثراً در خانه‌ها هستند و در ناز و نعمت. به قول اردوان ِ خِپل مِپل، «کنار شومینه با ظرف شیر». البته کمی پر رو و بی احساس هستند. یکی دیگه از دوستان هم می‌گفت «گربه‌های اینجا لنگه کفش نخوردن حالشون جا بیات»!
به‌هر حال من چند شب پیش، در راه بازگشت به خانه با گربه‌ي محترمی آشنا شده‌ام که بسیار به گربه‌های خیابان‌های ایران شباهت دارد و شب‌ها در ویترین یک عتیقه‌فروشی در شرق آمستردام می‌خوابه. من هم اگر حمل بر ...خُلی نکنید هر شب در راه، دوچرخه‌مو جلوی ویترین این مغازه نگه‌ می‌دارم، حال و احوالی با این دوست زبان بسته می‌کنم و سپس به راه ادامه می‌دم. امروز هم که تعطیل هستم دلم براش تنگ شده. نامی باید براش انتخاب کنم. یک عکس هم از ایران همراهم بود که دلم نیمد به شما نشان ندهم. دست‌کم خنده کمرنگی را رقم خواهد زد!

تا بهار خیلی مونده. ولی چند شب پیش خواب دیدم بهاره و در اتوبوسی در جاده با دوستان در راه شیرازیم.
گلهایی به آن زیبایی ندیده بودم و انگار روی ابرها بودم. صبح که از خواب پریدم، نه از بهار خبری بود و نه از شیراز. چنان ناراحت شدم که نگو. شانس آوردم که امیر از بِرِمن زنگ زد وگرنه سکته کرده بودم.

هر چه بشود در نهایت، سونات‌های ادوارد اِلگار برای پیانو نجات‌دهنده است. کارهای آسمانی‌اش به من می‌گویند سعی کن تعلقی نداشته باشی. البته نه از نوع بی بن و ریشه بودن.

مرفه بی درد! در شهر فسق و فجور، پایش را انداخته رو پایش، قهوه می‌نوشد و به پیانوی آهنگسازان امپریالیسم گوش فرا می‌دهد!

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

کنسرتی با خاطرات بسیار

خب! کنسرت در دانشگاه کُلن هم «تقریبا» به خوبی و خوشی تمام شد.

نوشتم «تقریبا» چون مسایلی پیش آمد که از کنترل ما خارج بود. بدشانسی بزرگ و اول این بود که کنسرت به‌طور اتفاقی با دو برنامه‌ي بزرگداشت اعدام‌های سال 67 همراه شد.

زمانی که در ماه مارس برنامه‌ریزی برای این کنسرت آغاز شده بود و کانون کلوزآپ هم برای اجاره‌ي تالار با دانشگاه تماس گرفته بود خبری از این برنامه نبود. تنها چند هفته پیش از اجرا، این همزمانی مشخص شد. متاسفانه زمانی بود که همه‌ي پوسترها پخش شده بود و امکان تغییر زمان وجود نداشت. هم ما بخشی از مخاطبان‌ ایرانی‌مان را از دست دادیم و هم برگزارکنندگان آن نشست. ولی به‌هر حال چون «موسیقی» ویژه‌ي ایرانی‌ها نبود، آلمانی‌ها جور ایرانی‌های غایب را کشیدند!

جدا از همزمانی کنسرت با دو برنامه‌ی ایرانی، در آن شب در شهر کلن دقیقاً ۱٥۱ برنامه دیگر اجرا می‌شد! این رقم می‌توان گفت تنها «شگفت‌آور» بود. من و اختر ایمپرترو (قاسمی) – برگزارکننده - به خاطر همه‌ي این مسایلی که دست به دست هم داده بود خودمان را برای یک شکست کاری و مالی حسابی آماده کرده بودیم ولی در نهایت تعجب در شب اجرا بیش از یکصد نفر به تالار آمدند. رقمی که در اروپا برای برنامه‌های تکنوازی یک خارجی تازه‌وارد معمولاً دور از ذهن است. به هر حال به خیر گذشت!

جالب برایم اما حضور جوان‌های آلمانی بود. تیپ‌هایی که بیشتر انتظار داری در دیسکو آنها را ببینی ولی آمدند و با علاقه گوش کردند. همچنین آلمانی‌هایی که به یادگیری زبان فارسی گرایش نشان می‌دادند و یا به‌طور اتفاقی با موسیقی ایرانی آشنا و به آن علاقه‌مند شده بودند. امروز صبح حتا ایمیلی از کتابخانه هامبورگ آمد که برای بخش موسیقی‌شان نُت آثار آهنگسازان ایرانی برای پیانو را می‌خواهند. پرسیده بودند نت آنچه در کلن اجرا کردید منتشر خواهد شد؟ در دل گفتم «روابط عمومی‌تان را بَخورم!»... به هر حال در پی آن همه نگرانی، در نهایت همه چیز دلگرم کننده شد.

در کنار این مسایل، شاید یکی از بهترین لحظات من در کلن، آمدن دو دوست بسیار عزیز از راه دور برای برنامه بود. با امیر به‌طور اینترنتی آشنا بودیم. او در دانشگاه بـِرِمـِن درس می‌خواند. دوس
ت دیگری را هم از سوئد با خودش آورده بود. همه برای نخستین‌بار همدیگر را می‌دیدم و این دور هم جمع‌شدن و گردش فردایش در شهر، مطمئن هستم که هیچگاه از ذهن هیچکدام‌مان پاک نمی‌شود؛ قطعاً تنها به‌خاطر با هم بودن.

عمیقاً معتقدم که انسان‌ها به هر محل روح می‌دهند و از آن مکان برای انسان خاطره می‌سازند. با امیر و بابک باز هم دور هم جمع می‌شویم تا دست‌کم در روزهای با هم بودن، تنهایی و دلتنگی‌ای که گریبان همه‌ي ما را در این سال‌ها گرفته مغلوب کنیم.

نرسیدن شعله به برنامه اما تنها ناراحتی برای من شد. لحظه به لحظه از راه دور برای این کنسرت با من بود و حتا قرار بود با تسلط فوق‌العاده‌اش به آلمانی و فارسی و سیمای دوست‌داشتنی‌اش، مجری برنامه باشد. اما خب ظاهراً هیچگاه قرار نیست همه چیز کامل شود!

کلن شهر زیبا و زنده‌ای است. شاید هم کمی نوستالژیک برای من. در سالهای دور و در کودکی آنرا در «از کرخه تا راین» ابراهیم حاتمی‌کیا دیدم و در این سال‌ها نیز هر بار که در کنار آن قدم زدم به جای لذت بردن از زیبایی آن، خاطرات گنگ روزهای جنگ برایم تداعی شد.

در کنسرت، رویداد شادی‌آور دیگر برای من، حضور محمود خوشنام بود. منتقد پیش‌کسوت موسیقی و از سردبیران مجله موزیک ایران در سالهای بسیار دور. من از نوجوانی شنونده‌ي برنامه‌های خوشنام در بخش فارسی بی.بی.سی بودم. بعدها در آرشیو کتابخانه ملی پارس در شیراز نوشته‌ها و مصاحبه‌های بیشمار و خواندنی او در نشریات پیش از انقلاب را می‌خواندم. حضورش در کنسرت برایم بیشتر به رویا شباهت داشت و البته با نگرانی بسیار که منتقدی مانند او چه ایرادها که از تنظیم و اجرای من نخواهد گرفت!

در نهایت اما باز هم همه چیز به خیر گذشت! خوشنام نقد مثبت و امیدوار کننده‌ای در هفته‌نامه «نیمروز» (چاپ لندن) نوشت که دوستان در «
گفتگوی هارمونیک» بازنشرش کردند. دویچه وله نیز گزارشی رادیویی پخش کرد و دیگر دوستان در «پیوند نیوز» و «گویا» با صمیمیت فراوان یاری‌ام دادند.

اجرا اما به نظر خود من قدری ملتهب بود. جدا از اینکه حس می‌کنم نگرانی‌های پیش از اجرا بر نحوه‌ي نواختن‌ام تاثیر گذاشته بود، استرسی که گردانندگان سالن وارد کردند غیرقابل توصیف است. سونا تنها دوستی بود که در این زمینه با من هم‌عقیده است ولی ظاهراً دیگران بویی نبرده بودند!

نامش بود که آلمان است و دانشگاه کلن و .... خلاصه سرزمین نظم و دقت! تا پانزده دقیقه پیش از اجرا صندلی مخصوص پیانو پیدا نشده بود! حتا برای خاموش و روشن کردن چراغ‌های صحنه گفتند خودتان باید این کار را انجام دهید!

در اروپا گران‌ترین سالن را هم که کرایه کنید دست‌کم دوبار پیش از اجرا اجازه می‌دهند از آنجا برای تمرین استفاده کنید؛ به‌ویژه اگر رسیتال پیانو باشد. ولی تالار دانشگاه نه‌تنها این اجازه را نداد بلکه سپرده بودند اگر روز قبل از اجرا برای تمرین آمدیم راهمان ندهند! یاد مسایل ایران افتادم وقتی این برخوردها را دیدم.

خب این هم تجربه‌ای بود که فکر نکنیم در اروپا هم همه چیز همیشه مرتب و منظم است. با این‌همه مهمتر از هر چیز، پیانوی جادویی این دانشگاه بود که هنوز مزه‌اش زیر دندان‌ام است! توجه همه را به خودش جلب کرده بود لامصب! ساخت کارخانه خیلی معروفی هم نبود. به‌هر حال آلمان است دیگر!

حرف‌های خاله‌زنکی هم که طبق معمول ماشاالله کم نیست! اطلاعات با یک هفته تاخیر از طریق حسین از لندن می‌رسد. گپ کوتاه ما البته به نتیجه‌ی روشنی نرسید:

- می‌گویند تقدیم کنسرت به احمد باطبی جنبه بیزینسی داشته...
- چه جنبه‌ی بیزینستی می‌تواند داشته باشد؟ پول اضافه‌ای نصیب کسی شده!!
- در این مورد می‌شود بحث کرد ولی این رویه معمولی است که برنامه‌های هنری را برای مطرح شدن بیشتر با یک شخصیت سیاسی تلفیق کنند.
- ولی من اصلاً یادم نمی‌آید در این سالها کسی چنین کاری کرده باشد.
- الان نه. در سالهای ١٩٦٠.
- حسسسـییییییییین ! من بیست سال پس از آن زمان به دنیا آمده‌ام!
- همین خب! نظر دایناسورهای سیاسی این است!
- کی به آنها اهمیت می‌دهد؟!
- اشتباه نکن. خیلی اوقات جو بین ایرانیان مهاجر را آنها تعیین می‌کنند.
- مهم نیست حسین. این برنامه تمام شد و رفت. اگر این کار را نمی‌کردم شاید تا پایان عمر با خودم دعوا داشتم که می‌توانستم ولی انجام ندادم. مهم این است که خودم می‌دانم چرا این کار را کردم و برنامه هم صرفا یک برنامه‌ي هنری بود.
* * * *
با احمد، تا آخرین روز این امید را داشتیم که مدارک اقامت‌اش صادر شود و به برنامه برسد. در واپسین لحظات روشن شد که اگر خیلی خوشبین باشیم تا پایان سال 2008 کارهایش طول می‌کشد! به آمستردام که رسیدم می‌گفت «تکه‌ای از برنامه را برایم بفرست که ببینم چطوری بوده!» ولی هیچ فایلی آماده نبود. تنها سی ثانیه از پایان یکی از آهنگ‌ها با صدای مردم را از بلندگوی کامپیوتر و با گوشی تلفن برایش پخش کردم!

از قبل به او قول داده بودم که اگر نتواند خودش را برساند تمام مراحل سازماندهی و اجرای برنامه را برایش ضبط می‌کنیم. این ویدئو بالاخره تدوین شد و توانستیم برای دیگر دوستان هم آن را در یوتیوب بگذاریم.
البته یوتیوب گیر داد و نگذاشت تمام ویدئوی 20 دقیقه‌ای را بگذاریم. تنها ۱0 دقیقه‌اش آن‌لاین شده! هر کی می‌خواهد بگوید تا کامل را برایش بفرستم.

ظاهراً برنامه‌ي بعدی باز هم در آلمان خواهد بود و باز هم موسیقی از «ایران» برای پیانو.

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

«تمام کنسرت را به احمد باطبی تقدیم می‌کنم...»


این نخستین واکنش من به خروج ناگهانی احمد باطبی از ایران بود.

در هفته‌هایی که گذشت، بسیاری از احمد باطبی گفتند و نوشتند؛ او در پرتیراژترین نشریات جهان، داستان گریزش از ایران را شرح داد؛ ویدئوی مصائب راه را در اینترنت گذاشت و روزنامه‌نگاران بیشماری از جنبش‌های سیاسی-دانشجویی در ایران از او پرسیدند.

من هیجده تیر را به خوبی به یاد دارم ولی نه به خاطر رویدادها و پیامدهای سیاسی‌اش. من هیچگاه مستقیماً فعال سیاسی نبوده‌ام.

هیجده تیر 1378 واپسین ماه‌های زندگی من در شیراز بود؛ پدر، در حالی که تنها 55 سال داشت، با وجودی پُر از درد، آخرین ماه‌های زندگی‌اش را در بیمارستان سپری می‌کرد؛ از سوی دوستان نزدیک در دبیرستان حتا یک‌بار برای کمک یا احوالپرسی، زنگ خانه یا تلفن به صدا در نمی‌آمد؛ پرهام سربازی را می‌گذراند؛ مادر، یک‌تـنه سعی می‌کرد همه چیز را بگرداند و من هم مانند یک روح بین مدرسه، بیمارستان و دفتر کار پدر در رفت و آمد بودم.

تمام پروژه‌هایم متوقف شده بود. هیچ چیز امیدوارکننده یا شادی به چشم نمی‌خورد و همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا حتا برای خودم موجود عجیبی باشم.

فراموش نمی‌کنم لحظه‌ای که از درب دبیرستان بیرون آمدم و روی دکه‌‌ي روزنامه‌فروشی، تیتر روزنامه‌ي ‌«نشاط» به چشمم خورد:

«کوی دانشگاه تهران به خون کشیده شد»

و من چنان غرق در خود بودم که با همه‌ي حساسیتم به مسایل ایران، حتا روزنامه را باز نکردم تا ببینیم قضیه چیست...

* * *

در سال‌های بعد که از نو به زندگی عادی خود بازگشتم، شدیداً احساس گناه می‌کردم که چگونه در آن زمان، حتا در حد یک پی‌گیر معمولی به آن رویداد واکنشی نشان نداده‌ام.

«احمد باطبی» اما در ذهنم حک شد. او تنها سه سال از من بزرگتر بود و من که با تمام قدرت روی طرح‌های آینده‌ام کار می‌کردم برایم غیرقابل تصور بود که او با تلف شدن بهترین سال‌های زندگی‌‌اش در زندان چه می‌کند.

پس از فروکش کردن جنجال‌های خبری و داستان جلد «اکونومیست»، حس می‌کردم او تنها «گاهی» در بورس خبری قرار می‌گیرد؛ گاه به خاطر بیمار شدن‌اش بر اثر شکنجه‌های زندان، گاه به خاطر دیدارش با نماینده‌ي حقوق بشر... کمااینکه حالا هم مُد شده که همه‌ درباره‌ي مهاجرتش به آمریکا اظهار نظر کنند. دیگر زمان‌ها اما کمتر کسی به یادش بود که او در زندان در حال از دست دادن همه چیز است.

از بیم آنکه من هم به جمع فراموشکاران بپیوندم، عکس احمد باطبی در روزهای 18 تیر را به عنوان تصویر یاهو مسنجرم استفاده می‌کردم. اینکار دایماً اعتراض دوستان را ضمن گپ‌های اینترنتی در پی داشت. می‌گفتند: «عکس را بردار! اعصابمان را خرد می‌کند» و من اهمیتی نمی‌دادم.

هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. تنها در زمان تمرین‌هایم به این می‌اندیشیدم که قطعه‌ای خواهم ساخت و آنرا به احمد باطبی تقدیم خواهد کرد؛ به او و همه‌ي کسانی که به نوعی در جریان رویدادهای هیجده تیر آسیب دیدند. ولی حتا این کار هم ممکن نبود. من هنوز در ایران زندگی می‌کردم.

زمان گذشت و در نهایت، من هم در میان ایرانیان بیشماری که از عملی کردن ایده‌هایشان ناامید شده بودند، برای ادامه درس، کار و زندگی، ایران را ترک کردم. سفری که می‌دانستم تا زمانی نامعلوم، بازگشتی در پی نخواهد داشت و همین آنرا سخت‌تر و طاقت‌فرساتر می‌کرد...

خبر را انوش برایم آورد؛ همکلاسی سال‌های دور در شیراز. من باور نمی‌کردم. انوش پافشاری می‌کرد که ویدئوی مصاحبه‌ي احمد باطبی را در اینترنت دیده. با اینهمه من اصلاً جدی نمی‌گرفتم. درستی خبر برایم غیر قابل تصور بود و باور آن، خارج از توان من. «از ایران خارج شده؟» «این ممکن نیست»...

لحظه‌ای که در یوتیوب مصاحبه‌‌ي او را می‌دیدم چشمانم را تنگ می‌کردم تا باورم شود درست می‌بینم. شادی عمیقی تمام وجودم را فرا گرفته بود که در عین حال پر از اندوه و نگرانی بود.

همه چیز با چنان سرعتی اتفاق افتاده بود که نه زمانی جهت ساخت قطعه‌ برای احمد باطبی بود و نه تمرکزی. تنها چهل روز به کنسرت مانده بود. پس از زنده شدن خاطرات تلخ آن روزها و پس از در آمدن از شوک این خبر، صدایی در ذهن من می‌گفت: «تمام برنامه را به احمد باطبی تقدیم کن» و همین کار را کردم.

دایی محمد نخستین فرد ِ شگفت‌زده بود:

- پس تو دیگر نمی‌خواهی به ایران برگردی...
- چرا می‌خواهم برگردم!
- کمی بیشتر فکر کن.
- من دلم می‌خوات این برنامه رو به احمد باطبی تقدیم کنم و این کار رو می‌کنم!
- پس هر کاری دلت می‌خوات بکن.


* * *

از احمد می‌خواهم که در کنسرت حضور داشته باشد ولی مدارک‌اش هنوز آماده نیست. نمی‌تواند سفر کند. سر به سرش می‌گذارم:

- اگر بیای گم می‌شی! آلمانی‌ها روی زبان‌شون حساسیت دارن، به انگلیسی جوابت رو نمی‌دن!

می‌گوید: «بگو بشیـنیـن تا بیام باهاتون آلمانی حرف بزنم!...»

* * *

کنسرت 30 آگوست در دانشگاه کُلن، نخستین کنسرت من پس از آزادی احمد باطبی است. جنبه‌ي احساسی برنامه‌ام را به عنوان شادباش برای آزادی‌ای که بدست آورده، نثار او می‌کنم. کار دیگری از دستم بر نمی‌آید.

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

«این صدای گرفته، از این دیار پَر کشیده…»

چی بهتر از اینکه در نیمه شبی که می‌دانی فردا و پس‌فردایش تعطیل هستی بنشینی و یادداشتی برای وبلاگت بنویسی! البته در کنار عرق بیدمشکی که از سوپر ایرانی در آن‌سوی شهر خریده ای و ترانه‌ای صمیمی که کاوه باغچه‌بان می‌خواند:

این صدای گرفته
از این دیار پر کشیده
توی تنهایی و دوری شب
ترانه ای پر از درده
من غیر از این چیزی ندارم
برای تو یه آهنگ غم گرفته…


به هر حال، من یادداشت امشب را نه برای این ترانه، بلکه برای پیام‌هایی نوشتم که پس از ایجاد این وبلاگ بدستم رسید. پیش‌نوکِ اول، طبق معمول، اردوان ِ خِپل است. ماه‌هاست من و اردوان که دقیقاً در دو سوی کُره هستیم چون می‌دانیم دست‌مان به هم نمی‌رسد هر می‌خواهیم نثار هم می‌کنیم! به خاطر عنوان وبلاگ «نق‌نق‌های پژ!» نوشته: «اگر یک حرف درست در عمرت زده باشی همینه»!

نیکزاد، قدری مهربان‌تر است و «قاچاقی وبلاگ درست‌کردن» را شادباش می‌گوید. شعله از دور دست، مانند همیشه در حال احساساتی شدن است؛ و نیک، دوست‌داشتنی‌ترین موجود دویست کیلویی جهان، همچنان مشوق است. کاش می‌فهمیدم این همه انرژی و انگیزه را از کجا می‌آورد.

آرش که راهی پراگ است برای وبلاگ می‌گوید: «مراقب باش چُس‌ناله‌اش نکنی!» و شاهرخ تندروصالح با پیام‌های شیرازی‌اش از دور انرژی می فرستد! لیدای نازنین اصلاً به‌وجود آمدن ِ وبلاگ مرا باور ندارد. مریم به پاندای سرصفحه ابراز علاقه‌ می‌کند. «انوش» که نوشته‌ي اول به بهانه حضور او در اینجا بود از ماندگار شدن همه‌ي خاطرات آن سفر از راه این نوشته می‌گوید و دوست‌داشتنی‌ترین پیام را ناشناسی نوشته بود که از هر کجای شیراز می‌خواهم برای عکس می‌گیرد و می‌فرستد….

هر چه نباشد برای من تنوع، سرگرمی و دلخوشی تازه ‌ای شده. گویی دوستان نشسته‌اند و به حرف‌هایم گوش می‌کنند. بزرگترین شادی و تسکین. کمی از روزمرگی‌ام کمتر می‌کند. حس وبلاگ‌نویسی در سال‌هایی که در ایران بودم هیچگاه برایم وجود نداشت. اما از لحظه‌ای که زندگی در دنیای تازه را آغاز کردم آنچه مسلسل‌وار پیش می‌آمد چنان ذهن مرا مشغول می‌کرد که نخستین واکنش به آنها، ثبت و در میان گذاشتن‌شان با دیگران بود.
دست‌نویس‌های زیادی از نخستین روزهای زندگی در هلند دارم. می‌خواهم کم کم همه را تایپ کنم و همین‌جا بگذارم. دست‌کم دوستانی که در آخرین روزهای ایران با من بودند و هیچوقت نتوانستم بنشینم برایشان بگویم که در اینجا چه گذشت خواهند خواند.

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

"احمد باطبی در اینترنشنال هرالد تریبون"

14 ژوییه 2008 ، فرودگاه لندن - نفسی راحت می کشم! در کتابخانه بریتانیا هر چه را می خواستم پیدا کرده‌ام. همه نوارهای ویدئو هم به دی.وی.دی تبدیل شده اند. تنها می‌ماند همت مصطفی برای شروع ادیت مستندی که شب و روز روی سناریو‌ اش کار کرده‌ام.

در ورودی هواپیما چند نسخه از اینترنشنال هرالد تریبون گذاشته اند. یاد حرف امروز صبح یکی از دوستان می‌افتم که گزارش نیویورک تایمز درباره احمد باطبی در این روزنامه هم چاپ شده. بی‌اختیار یک نسخه برمی‌دارم. گزارشی مفصل با عکس در صفحه دوم. تیترش را گذاشته اند: "فرار حماسی مخالف از ایران به آمریکا".

باز هم برای باطبی نگران تر می شوم. صدای خنده فِری در گوشم می آید:

- مگر بچه سه ساله است که برایش نگرانی!
- بله! نگرانم.

در بخشی از گزارش، باطبی می گوید: "زمانی که ایران را ترک می‌کرده مانند کودکی بوده که از مادرش جدایش کرده و در دنیایی ناشناخته رهایش کرده‌اند... " . اما برای من، او مانند تکه ای از کشورم بود که در یک اقیانوس بزرگ، سرگردان شده.

عکس و لحن بخش هایی از گزارش، کمی حرصم را در می آورد. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم. حتا نمی خواهم در ذهن، به کسانی که علیه باطبی می گویند و می نویسند ملحق شوم.

روزنامه را در گوشه ای از کیفم جا می دهم. روی صندلی هواپیما پهلو به پهلو می شوم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. خورشید با تمام زیبایی خیرکننده‌اش در حال غروب است. از کادر پرواز یک نفر در بلندگو می گوید: "یکی از مهمانداران در حال رفتن از کمپانی است" و سپس به شوخی می‌گوید: "چون آخرین پرواز او با ماست لطفا بیشتر به او توجه کنید!". مهماندار با کلاهی خنده دار، ظروف شام را جمع می‌کند و مسافران برایش آرزوی موفقیت می‌کنند. من هم خوشحالم. خوشحالم که شادی همچنان در میان این مردم است.

هواپیما کم کم از بالای ابرها در خاک هلند آرام می گیرد. هر وقت به آرامشی که این سرزمین به من ارزانی داشته فکر می کنم، یاد نوشتهء سپهر یوسفی درباره آثار قادر عبدالله، نویسنده ایرانی-هلندی می‌افتم: "در سرزمین هموار و همیشه ابری هلند، در حسرت کوه‌های استوار و خورشید تابان کهن دیار خود" است.

"انوش، شیراز را برایم می آورد..."


15 ژوئن 2008 ، آمستردام - نیمه شب، نام فرستنده یک ایمیل، چشمان مرا گرد می کند. آیا واقعاً همان همکلاس دوران دبیرستان در شیراز است که برایم ایمیل زده؟! باور نمی کنم.

آره! خودش است. انوش.
پس از حدود پنج سال دوباره تماس مان برقرار شده. نوشته برای فوق لیسانس در فرانسه است و به زودی به آمستردام می آید. برای رسیدنش ثانیه شماری می کنم و در ذهن برنامه می ریزم که دیدینی ترین جاهای آمستردام کجاست که انوش در سفر دو روزه اش نباید از دست بدهد.

در کنار درب یکی از ورودی های اسخیپول منتظر من است. در بروز احساسات باید کمی محتاط بود. اینجا هلند است نه ایران!

من می گویم انوش اصلا عوض نشده، او هم همین حرف را درباره من می زند. حجم خبرها و اطلاعات آنقدر زیاد است که نمی دانیم چه کنیم! باید از وضعیت تمام همکلاسی ها باخبر شویم. دلمان می سوزد. نود درصد آنها در کشورهای مختلف پراکنده اند و اغلب آنهایی که اهل ریسک و طرح های بلند پروازانه نبوده اند در ایران مانده اند.

تکرار اصطلاحات شیرازی و لهجه شیرینی که مدتهاست از آن دورم هم بخش مهمی از گپ های ما در گوشه و کنار شهر است. انوش می گوید: «افشین پیروانی در یک برنامه تلویزیونی درباره فوتبال گفته: "بچه های ما تاکتیک پذیرند. خودمانی بخواهیم بگوییم، حرف گوش کن هستند"». از قهقهه خنده مان مردم در خیابان برمی گردند و نگاهمان می کنند. کاهش می شد اینجا به شیرازی بنویسم که چه می گفتیم!

انوش در دو روز، تمام شیراز را با خودش برایم آورد. موقع خداحافظی به این امید هستیم که برای کنسرت سی آگوست من به کلن خواهد آمد. حیف، امروز ایمیلش آمده بود که برنامه سفرش جور نشده و آن زمان در شیراز خواهد بود. شاید بعد. شاید.