تاریخ ایران رو که می خونیم و با فرهنگ امروز ایران مقایسه میکنیم شگفت زده میشیم که یه فرهنگ چقدر میتونه به مرور زمان دگرگون بشه.
حالا دلیلش هر چه که میتونه باشه: نبود فرهنگ یا ابزار ثبت ارزشهای جامعه، حمله اقوام مهاجم، تحمیل یا پذیرش دین یا هر چیز دیگه...
ولی از چند هفته پیش که فیلم "هاچی: داستان یک سگ" رو دیدم خیلی فکرم به این فحشها در فرهنگ ایرانی مشغول شده:
پدر سگ - مادر سگ - مثل سگ میمونه - واق واق نکن - از سگ نجس تر - ...
این فحشها از کجا میان؟ تنها تحت تاثیر نگرش اسلام به سگ؟ نگرشی که در رابطه با موسیقی، مجسمهسازی، رقص و ... هم وجود داره.
اما مردم ایران کم کم دارند این دیدگاهها رو کنار میذارن و گرایش شدید خانوادهها برای فرستادن بچه هاشون به کلاسهای موسیقی (پس از انقلاب) یکی از این نشانههاست.
شواهد از جایگاه ویژه و ممتاز سگ در ایران باستان حکایت داره. در اسلام گرچه نامی از این حیوان دوست داشتنی در قرآن نیومده اما همواره موضعی بسیار منفی در برابرش گرفته شده. ولی آیا تنها احادیث اسلامی باعث شده «سگ» در فرهنگ ایرانی اینقدر منفی بشه؟ پژوهشهای علمی که میگه زبان سگ شدیدا ویژگی گندزدایی داره. هر چند ظاهراً علاقه به نگه داشتن سگ روز به روز در ایران بیشتر میشه.
شما اگر چیزی در این زمینه میدونید به من هم بگید!
این هم عکسی از "سگ سرابی" که ظاهرا از سگهای بومی ایران است:
هر چند وقت یکبار یه موضوع رو انتخاب میکنه و تمام در و دیوار مترو رو با نقاشیها و نوشتههای مربوط با اون موضوع پُر میکنه: محیط زیست، طبیعت، جامعه و ...
الان هم تاریخ دنیا رو انتخاب کرده. در یکی از کوپه تا سوار شدم اتفاقی تصویر نقشه امپراتوری ایران و خلیج پارس رو دیدم که با موبایل تندی عکشو گرفتم تا به شما نشون بدم . قربون همه!
توی شماره آوریل ٢٠١٢ مجله مدیا مارکت، یه تبلیغ دیدم که شدید عصبانیم کرد: تبلیغ دستگاه چای و قهوه درست کنی.
یک دستگاه، محکم فرود اومده روی یک قوری زیبا و کوچک با طرح گلهای زیبا و خرد و خاکشیرش کرده!
تبلیغ از این احمقانه تر ندیدم! نظر شما چیه؟!
Automatic Coffee machine is breaking a beautifully-designed pot ! A very stupid advertisement by PHILIPS ! (published in Media Markt Magazine, April 2012 / Netetherlands Edition)
امشب جای همه دوستان خالی، رفتیم دیدن «اعترافات اجباری». فیلم مستند تازه از مازیار بهاری که فکر میکنم نخستین نمایش جهانیاش در همین جشنواره بینالمللی فیلمهای مستند آمستردام (ایدفا) بود.
از آنجا که مازیار، خود، از قربانیان اعترافگیری اجباری در سیستم جمهوری اسلامی است برداشت من این بود که آنچه بر خودش گذشته را دستمایه فیلم تازه قرار داده اما در پایان دیدم که او فروتنانه تنها چند دقیقهای را به آنچه خود از سر گذرانده اختصاص داده و بخش اصلی فیلم، سرگذشت قربانیان «اعترافات اجباری» در سالهای گذشته است؛ قربانیانی که شاید این روزها کمتر، نامشان به میان میآید: سیامک پورزند، فرج سرکوهی، ... و از جوانترها: امید معماریان، علی افشاری. همه با صراحتی تحسین برانگیز از آنچه بر سرشان آمده میگویند. از دستگاه شنود در اتاق خواب و استفاده از آن در جریان بازجویی گرفته تا توهین، کتک و نوازشهای هدفدارِ بازجو.
امید معماریان که خود در هنگام روایت ماجرا بسیار دگرگون شده از لحظاتی میگوید که بازجو سر او را به دفعات به دیوار میکوبیده: «تنها میخواستم هرطور شده از آن اتاق فرار کنم چون فکر کردم که بازجویم دچار جنون آنی شده...»
لیلی، دختر سیامک پورزند از روزهای دشوار تحصیل در مدارس ایران به دلیل داشتن پدر زندانی میگوید و صدای ضبط شده پدرش از گفتگویی تلفنی در سال 2006. مهرانگیز کار از مامورانی میگوید که «سینِ کلوب /ciné-clubs» (به معنای انجمن فیلم) را به محلی برای نمایش سینه زنان برای عوامل دربار تعبیر کردهاند. و در میان همه این صحبتها شاید آسِ گفتگوهای فیلم را از زبان رامین جهانبگلو، دیگر قربانی نامدارِ «اعترافات اجباری» میشنویم که این از ویژگیهای جامعه ایران است که چنین افرادی را در خود پرورش میدهد. بیاییم از خود بپرسیم: فرهنگ ما چگونه فرهنگی است که چنین هیولاهایی نیز در آن پدید میآیند...
مستند تازهء مازیار بهاری، به گفته خودش در شب نمایش، مستندی غم انگیز نیست بلکه «مستندی سنگین» است. مستندی که در تمام آن، بیننده لحظه به لحظهاش را با ولع میبلعد. شاید هم برای من اینگونه بوده؛ عمومیت دادن کار درستی نیست.
یک دوست هلندی چند سال پیش به من گفت: «خوب است که با این همه بدبختی، شما ایرانیها آخر داستان، میخندید!» که راست میگوید و اگر این خندهء آخر نبود چه به سرمان میآمد. پس من هم با تعریف این بخش از فیلم، یادداشتم را به پایان ببرم:
فرج سرکوهی، نویسنده مقیم آلمان از قراردادن دستگاه ضبط صدا در اتاق خواب او و همسرش میگوید تا عوامل وزارت اطلاعات - به تعبیر سرکوهی - «تا فیهاخالدون» او را هم بدانند. میگوید برای آزارش صدای او در زمان رابطه جنسی و کلماتی که رد و بدل میشده را برایش در زمان بازجویی پخش میکردهاند. روی واژههایی که در زمان اورگاسم به زبان آورده میشود تکیه میکند و یکباره به مازیار بهاری میگوید: «شما زمان اورگاسم چه میگویید؟!»
پرسش سرکوهی، تماشاچیان را از خنده روده بُر کرد!...
مازیار بهاری در جلسه پرسش و پاسخ پس از فیلم گفت که بی.بی.سی پارسی، مستند را پخش کرده است. امید که بسیاری در ایران توانسته باشند آنرا بدون پارازیت ببینند.
با ایمیل تلاش کردم از حال یکی از دوستان مقیم نیویورک با خبر بشم. تا چند روز خبری نشد که نگرانی ام را بیشتر کرد.
امروز پاسخ آمد که پس از یازده روز برق و تلفنشان وصل شده. عکسی هم برایم فرستاده بود که نگاه به آن به تنهایی وحشتنناک است !
در یکی از کتابهای ویلیام شوکراس خوانده بودم که "ایرانیان هیچگاه شوخ طبعیشان را فراموش نمیکنند". سر این طوفان هم باز این واقعیت ثابت شد! اشارهام به آن جوک اینترنتی بود که چند روزی همه جا میدیدید اگر اینترنتباز بودید:
«آمریکا! این طوفان سندی بود که اینگونه نابودت کرد بترسید از روزی که توفان اندی را برایت نازل کنیم» !! :)
دیشب همش داشتم با خودم فکر میکردم باید یک گردهمایی اعتراضی نسبت به وضعیت نسرین ستوده و بقیه زندانیهای عقیدتی در ایران برگزار کرد. یا در آمستردام یا در لاهه.
بعد هم پیش خودم فکر کردم با این حس منفعت طلبی و بیتفاوتی شدید که در بیشتر ایرانیها پیش اومده، برنامه رو حداکثر بیست - سی نفر همیشگی میان و میشه تف سر بالا.
امروز در ایستگاه، روزنامه «مترو» رو که باز کردم هم خوشحال شدم هم شرمگین. سازمان عفو بینالملل یک آگهی نصف صفحهای برای کمپین آزادی نسرین ستوده چاپ کرده بود:
یکی از دوستان دوران بچگی در شیراز، برایم روزنامهای فرستاده؛ یکی از شمارههای روزنامه اطلاعات در اسفند ۱۳۵۸ با تیتری که وقتی این روزها به آن نگاه کنیم قطعاَ مایه خنده خواهد بود:
هر گروه به میتینگها حمله کند ضد انقلابی تلقی میشود!
یاد حرف خان دایی جان میافتم که میگفت، حدود یک سال پس از انقلاب، آزادی در جامعه ایران به حدی بود که حتا در اروپایی که او در دهه ۱۹۷۰ دیده بود هم نظیر نداشت... من آن زمان را به یاد ندارم ولی اگر ملاک را آزادی رسانهها در ایران قرار دهیم ظاهراَ کمی تا قسمتی اینطور بوده است.
چند شماره از مجله «فردوسی» را هم از کودکی در خانه مادر بزرگ دیده بودم. از روزهایی که بحث بر سر حجاب زنان موضوع داغ بوده است. خانمی گفته بود «خودمونو خوشگل میکنیم تا چشمات در بیات خانم حزبالهی!» دیگری نوشته بود: «حالا که بازار انقلابتون کساد شده یاد حجاب خانوما افتادین» و ... و ...
این روزها در فیسبوک و در بالاترین بسیاری به جان هم افتادهاند؛ با عکس و روزنامه گذاشتن برای کوبیدن شاه، مصدق و یا اصلاحطلبان. اگر زمینه ذهنی این کار، ایجاد روشنگری نسبت به دوران گوناگون تاریخ ما و سیاستمداران باشد که چه عالی. ولی بیشتر به نظر میرسد که دغدغه، پوز طرف مقابل را زدن است نه ایجاد نگرشی منطقی به تاریخ ایران و دامن زدن به خواستههایی منطقیتر.
به هر رو، این بریده روزنامه اطلاعات، نه شاه را میکوبد، نه مصدق را و نه اصلاحطلبان و دیگران را. این روزنامه با تیتری که بر خود دارد تنها از این بابت برای من جالب است که نمیتوانم تصور کنم روزگاری در ایران چاپ شده و این حس آزادیخواهی در بسیاری از هممیهنان ما کجا رفته. هممیهنانی که سه دهه بعد، در راهپیمایی برای آزادی ایران، پلیس خارجی را خبر میکند تا هموطن دیگرش را از صف بیرون بیندازد چون پرچم و نشانی دگر با خود دارد!