خب! کنسرت در دانشگاه کُلن هم «تقریبا» به خوبی و خوشی تمام شد.
نوشتم «تقریبا» چون مسایلی پیش آمد که از کنترل ما خارج بود. بدشانسی بزرگ و اول این بود که کنسرت بهطور اتفاقی با دو برنامهي بزرگداشت اعدامهای سال 67 همراه شد.
زمانی که در ماه مارس برنامهریزی برای این کنسرت آغاز شده بود و کانون کلوزآپ هم برای اجارهي تالار با دانشگاه تماس گرفته بود خبری از این برنامه نبود. تنها چند هفته پیش از اجرا، این همزمانی مشخص شد. متاسفانه زمانی بود که همهي پوسترها پخش شده بود و امکان تغییر زمان وجود نداشت. هم ما بخشی از مخاطبان ایرانیمان را از دست دادیم و هم برگزارکنندگان آن نشست. ولی بههر حال چون «موسیقی» ویژهي ایرانیها نبود، آلمانیها جور ایرانیهای غایب را کشیدند!
جدا از همزمانی کنسرت با دو برنامهی ایرانی، در آن شب در شهر کلن دقیقاً ۱٥۱ برنامه دیگر اجرا میشد! این رقم میتوان گفت تنها «شگفتآور» بود. من و اختر ایمپرترو (قاسمی) – برگزارکننده - به خاطر همهي این مسایلی که دست به دست هم داده بود خودمان را برای یک شکست کاری و مالی حسابی آماده کرده بودیم ولی در نهایت تعجب در شب اجرا بیش از یکصد نفر به تالار آمدند. رقمی که در اروپا برای برنامههای تکنوازی یک خارجی تازهوارد معمولاً دور از ذهن است. به هر حال به خیر گذشت!
جالب برایم اما حضور جوانهای آلمانی بود. تیپهایی که بیشتر انتظار داری در دیسکو آنها را ببینی ولی آمدند و با علاقه گوش کردند. همچنین آلمانیهایی که به یادگیری زبان فارسی گرایش نشان میدادند و یا بهطور اتفاقی با موسیقی ایرانی آشنا و به آن علاقهمند شده بودند. امروز صبح حتا ایمیلی از کتابخانه هامبورگ آمد که برای بخش موسیقیشان نُت آثار آهنگسازان ایرانی برای پیانو را میخواهند. پرسیده بودند نت آنچه در کلن اجرا کردید منتشر خواهد شد؟ در دل گفتم «روابط عمومیتان را بَخورم!»... به هر حال در پی آن همه نگرانی، در نهایت همه چیز دلگرم کننده شد.
در کنار این مسایل، شاید یکی از بهترین لحظات من در کلن، آمدن دو دوست بسیار عزیز از راه دور برای برنامه بود. با امیر بهطور اینترنتی آشنا بودیم. او در دانشگاه بـِرِمـِن درس میخواند. دوست دیگری را هم از سوئد با خودش آورده بود. همه برای نخستینبار همدیگر را میدیدم و این دور هم جمعشدن و گردش فردایش در شهر، مطمئن هستم که هیچگاه از ذهن هیچکداممان پاک نمیشود؛ قطعاً تنها بهخاطر با هم بودن.
عمیقاً معتقدم که انسانها به هر محل روح میدهند و از آن مکان برای انسان خاطره میسازند. با امیر و بابک باز هم دور هم جمع میشویم تا دستکم در روزهای با هم بودن، تنهایی و دلتنگیای که گریبان همهي ما را در این سالها گرفته مغلوب کنیم.
نرسیدن شعله به برنامه اما تنها ناراحتی برای من شد. لحظه به لحظه از راه دور برای این کنسرت با من بود و حتا قرار بود با تسلط فوقالعادهاش به آلمانی و فارسی و سیمای دوستداشتنیاش، مجری برنامه باشد. اما خب ظاهراً هیچگاه قرار نیست همه چیز کامل شود!
کلن شهر زیبا و زندهای است. شاید هم کمی نوستالژیک برای من. در سالهای دور و در کودکی آنرا در «از کرخه تا راین» ابراهیم حاتمیکیا دیدم و در این سالها نیز هر بار که در کنار آن قدم زدم به جای لذت بردن از زیبایی آن، خاطرات گنگ روزهای جنگ برایم تداعی شد.
در کنسرت، رویداد شادیآور دیگر برای من، حضور محمود خوشنام بود. منتقد پیشکسوت موسیقی و از سردبیران مجله موزیک ایران در سالهای بسیار دور. من از نوجوانی شنوندهي برنامههای خوشنام در بخش فارسی بی.بی.سی بودم. بعدها در آرشیو کتابخانه ملی پارس در شیراز نوشتهها و مصاحبههای بیشمار و خواندنی او در نشریات پیش از انقلاب را میخواندم. حضورش در کنسرت برایم بیشتر به رویا شباهت داشت و البته با نگرانی بسیار که منتقدی مانند او چه ایرادها که از تنظیم و اجرای من نخواهد گرفت!
در نهایت اما باز هم همه چیز به خیر گذشت! خوشنام نقد مثبت و امیدوار کنندهای در هفتهنامه «نیمروز» (چاپ لندن) نوشت که دوستان در «گفتگوی هارمونیک» بازنشرش کردند. دویچه وله نیز گزارشی رادیویی پخش کرد و دیگر دوستان در «پیوند نیوز» و «گویا» با صمیمیت فراوان یاریام دادند.
اجرا اما به نظر خود من قدری ملتهب بود. جدا از اینکه حس میکنم نگرانیهای پیش از اجرا بر نحوهي نواختنام تاثیر گذاشته بود، استرسی که گردانندگان سالن وارد کردند غیرقابل توصیف است. سونا تنها دوستی بود که در این زمینه با من همعقیده است ولی ظاهراً دیگران بویی نبرده بودند!
نامش بود که آلمان است و دانشگاه کلن و .... خلاصه سرزمین نظم و دقت! تا پانزده دقیقه پیش از اجرا صندلی مخصوص پیانو پیدا نشده بود! حتا برای خاموش و روشن کردن چراغهای صحنه گفتند خودتان باید این کار را انجام دهید!
در اروپا گرانترین سالن را هم که کرایه کنید دستکم دوبار پیش از اجرا اجازه میدهند از آنجا برای تمرین استفاده کنید؛ بهویژه اگر رسیتال پیانو باشد. ولی تالار دانشگاه نهتنها این اجازه را نداد بلکه سپرده بودند اگر روز قبل از اجرا برای تمرین آمدیم راهمان ندهند! یاد مسایل ایران افتادم وقتی این برخوردها را دیدم.
خب این هم تجربهای بود که فکر نکنیم در اروپا هم همه چیز همیشه مرتب و منظم است. با اینهمه مهمتر از هر چیز، پیانوی جادویی این دانشگاه بود که هنوز مزهاش زیر دندانام است! توجه همه را به خودش جلب کرده بود لامصب! ساخت کارخانه خیلی معروفی هم نبود. بههر حال آلمان است دیگر!
حرفهای خالهزنکی هم که طبق معمول ماشاالله کم نیست! اطلاعات با یک هفته تاخیر از طریق حسین از لندن میرسد. گپ کوتاه ما البته به نتیجهی روشنی نرسید:
- میگویند تقدیم کنسرت به احمد باطبی جنبه بیزینسی داشته...
- چه جنبهی بیزینستی میتواند داشته باشد؟ پول اضافهای نصیب کسی شده!!
- در این مورد میشود بحث کرد ولی این رویه معمولی است که برنامههای هنری را برای مطرح شدن بیشتر با یک شخصیت سیاسی تلفیق کنند.
- ولی من اصلاً یادم نمیآید در این سالها کسی چنین کاری کرده باشد.
- الان نه. در سالهای ١٩٦٠.
- حسسسـییییییییین ! من بیست سال پس از آن زمان به دنیا آمدهام!
- همین خب! نظر دایناسورهای سیاسی این است!
- کی به آنها اهمیت میدهد؟!
- اشتباه نکن. خیلی اوقات جو بین ایرانیان مهاجر را آنها تعیین میکنند.
- مهم نیست حسین. این برنامه تمام شد و رفت. اگر این کار را نمیکردم شاید تا پایان عمر با خودم دعوا داشتم که میتوانستم ولی انجام ندادم. مهم این است که خودم میدانم چرا این کار را کردم و برنامه هم صرفا یک برنامهي هنری بود.
نوشتم «تقریبا» چون مسایلی پیش آمد که از کنترل ما خارج بود. بدشانسی بزرگ و اول این بود که کنسرت بهطور اتفاقی با دو برنامهي بزرگداشت اعدامهای سال 67 همراه شد.
زمانی که در ماه مارس برنامهریزی برای این کنسرت آغاز شده بود و کانون کلوزآپ هم برای اجارهي تالار با دانشگاه تماس گرفته بود خبری از این برنامه نبود. تنها چند هفته پیش از اجرا، این همزمانی مشخص شد. متاسفانه زمانی بود که همهي پوسترها پخش شده بود و امکان تغییر زمان وجود نداشت. هم ما بخشی از مخاطبان ایرانیمان را از دست دادیم و هم برگزارکنندگان آن نشست. ولی بههر حال چون «موسیقی» ویژهي ایرانیها نبود، آلمانیها جور ایرانیهای غایب را کشیدند!
جدا از همزمانی کنسرت با دو برنامهی ایرانی، در آن شب در شهر کلن دقیقاً ۱٥۱ برنامه دیگر اجرا میشد! این رقم میتوان گفت تنها «شگفتآور» بود. من و اختر ایمپرترو (قاسمی) – برگزارکننده - به خاطر همهي این مسایلی که دست به دست هم داده بود خودمان را برای یک شکست کاری و مالی حسابی آماده کرده بودیم ولی در نهایت تعجب در شب اجرا بیش از یکصد نفر به تالار آمدند. رقمی که در اروپا برای برنامههای تکنوازی یک خارجی تازهوارد معمولاً دور از ذهن است. به هر حال به خیر گذشت!
جالب برایم اما حضور جوانهای آلمانی بود. تیپهایی که بیشتر انتظار داری در دیسکو آنها را ببینی ولی آمدند و با علاقه گوش کردند. همچنین آلمانیهایی که به یادگیری زبان فارسی گرایش نشان میدادند و یا بهطور اتفاقی با موسیقی ایرانی آشنا و به آن علاقهمند شده بودند. امروز صبح حتا ایمیلی از کتابخانه هامبورگ آمد که برای بخش موسیقیشان نُت آثار آهنگسازان ایرانی برای پیانو را میخواهند. پرسیده بودند نت آنچه در کلن اجرا کردید منتشر خواهد شد؟ در دل گفتم «روابط عمومیتان را بَخورم!»... به هر حال در پی آن همه نگرانی، در نهایت همه چیز دلگرم کننده شد.
در کنار این مسایل، شاید یکی از بهترین لحظات من در کلن، آمدن دو دوست بسیار عزیز از راه دور برای برنامه بود. با امیر بهطور اینترنتی آشنا بودیم. او در دانشگاه بـِرِمـِن درس میخواند. دوست دیگری را هم از سوئد با خودش آورده بود. همه برای نخستینبار همدیگر را میدیدم و این دور هم جمعشدن و گردش فردایش در شهر، مطمئن هستم که هیچگاه از ذهن هیچکداممان پاک نمیشود؛ قطعاً تنها بهخاطر با هم بودن.
عمیقاً معتقدم که انسانها به هر محل روح میدهند و از آن مکان برای انسان خاطره میسازند. با امیر و بابک باز هم دور هم جمع میشویم تا دستکم در روزهای با هم بودن، تنهایی و دلتنگیای که گریبان همهي ما را در این سالها گرفته مغلوب کنیم.
نرسیدن شعله به برنامه اما تنها ناراحتی برای من شد. لحظه به لحظه از راه دور برای این کنسرت با من بود و حتا قرار بود با تسلط فوقالعادهاش به آلمانی و فارسی و سیمای دوستداشتنیاش، مجری برنامه باشد. اما خب ظاهراً هیچگاه قرار نیست همه چیز کامل شود!
کلن شهر زیبا و زندهای است. شاید هم کمی نوستالژیک برای من. در سالهای دور و در کودکی آنرا در «از کرخه تا راین» ابراهیم حاتمیکیا دیدم و در این سالها نیز هر بار که در کنار آن قدم زدم به جای لذت بردن از زیبایی آن، خاطرات گنگ روزهای جنگ برایم تداعی شد.
در کنسرت، رویداد شادیآور دیگر برای من، حضور محمود خوشنام بود. منتقد پیشکسوت موسیقی و از سردبیران مجله موزیک ایران در سالهای بسیار دور. من از نوجوانی شنوندهي برنامههای خوشنام در بخش فارسی بی.بی.سی بودم. بعدها در آرشیو کتابخانه ملی پارس در شیراز نوشتهها و مصاحبههای بیشمار و خواندنی او در نشریات پیش از انقلاب را میخواندم. حضورش در کنسرت برایم بیشتر به رویا شباهت داشت و البته با نگرانی بسیار که منتقدی مانند او چه ایرادها که از تنظیم و اجرای من نخواهد گرفت!
در نهایت اما باز هم همه چیز به خیر گذشت! خوشنام نقد مثبت و امیدوار کنندهای در هفتهنامه «نیمروز» (چاپ لندن) نوشت که دوستان در «گفتگوی هارمونیک» بازنشرش کردند. دویچه وله نیز گزارشی رادیویی پخش کرد و دیگر دوستان در «پیوند نیوز» و «گویا» با صمیمیت فراوان یاریام دادند.
اجرا اما به نظر خود من قدری ملتهب بود. جدا از اینکه حس میکنم نگرانیهای پیش از اجرا بر نحوهي نواختنام تاثیر گذاشته بود، استرسی که گردانندگان سالن وارد کردند غیرقابل توصیف است. سونا تنها دوستی بود که در این زمینه با من همعقیده است ولی ظاهراً دیگران بویی نبرده بودند!
نامش بود که آلمان است و دانشگاه کلن و .... خلاصه سرزمین نظم و دقت! تا پانزده دقیقه پیش از اجرا صندلی مخصوص پیانو پیدا نشده بود! حتا برای خاموش و روشن کردن چراغهای صحنه گفتند خودتان باید این کار را انجام دهید!
در اروپا گرانترین سالن را هم که کرایه کنید دستکم دوبار پیش از اجرا اجازه میدهند از آنجا برای تمرین استفاده کنید؛ بهویژه اگر رسیتال پیانو باشد. ولی تالار دانشگاه نهتنها این اجازه را نداد بلکه سپرده بودند اگر روز قبل از اجرا برای تمرین آمدیم راهمان ندهند! یاد مسایل ایران افتادم وقتی این برخوردها را دیدم.
خب این هم تجربهای بود که فکر نکنیم در اروپا هم همه چیز همیشه مرتب و منظم است. با اینهمه مهمتر از هر چیز، پیانوی جادویی این دانشگاه بود که هنوز مزهاش زیر دندانام است! توجه همه را به خودش جلب کرده بود لامصب! ساخت کارخانه خیلی معروفی هم نبود. بههر حال آلمان است دیگر!
حرفهای خالهزنکی هم که طبق معمول ماشاالله کم نیست! اطلاعات با یک هفته تاخیر از طریق حسین از لندن میرسد. گپ کوتاه ما البته به نتیجهی روشنی نرسید:
- میگویند تقدیم کنسرت به احمد باطبی جنبه بیزینسی داشته...
- چه جنبهی بیزینستی میتواند داشته باشد؟ پول اضافهای نصیب کسی شده!!
- در این مورد میشود بحث کرد ولی این رویه معمولی است که برنامههای هنری را برای مطرح شدن بیشتر با یک شخصیت سیاسی تلفیق کنند.
- ولی من اصلاً یادم نمیآید در این سالها کسی چنین کاری کرده باشد.
- الان نه. در سالهای ١٩٦٠.
- حسسسـییییییییین ! من بیست سال پس از آن زمان به دنیا آمدهام!
- همین خب! نظر دایناسورهای سیاسی این است!
- کی به آنها اهمیت میدهد؟!
- اشتباه نکن. خیلی اوقات جو بین ایرانیان مهاجر را آنها تعیین میکنند.
- مهم نیست حسین. این برنامه تمام شد و رفت. اگر این کار را نمیکردم شاید تا پایان عمر با خودم دعوا داشتم که میتوانستم ولی انجام ندادم. مهم این است که خودم میدانم چرا این کار را کردم و برنامه هم صرفا یک برنامهي هنری بود.
* * * *
با احمد، تا آخرین روز این امید را داشتیم که مدارک اقامتاش صادر شود و به برنامه برسد. در واپسین لحظات روشن شد که اگر خیلی خوشبین باشیم تا پایان سال 2008 کارهایش طول میکشد! به آمستردام که رسیدم میگفت «تکهای از برنامه را برایم بفرست که ببینم چطوری بوده!» ولی هیچ فایلی آماده نبود. تنها سی ثانیه از پایان یکی از آهنگها با صدای مردم را از بلندگوی کامپیوتر و با گوشی تلفن برایش پخش کردم!
از قبل به او قول داده بودم که اگر نتواند خودش را برساند تمام مراحل سازماندهی و اجرای برنامه را برایش ضبط میکنیم. این ویدئو بالاخره تدوین شد و توانستیم برای دیگر دوستان هم آن را در یوتیوب بگذاریم.
از قبل به او قول داده بودم که اگر نتواند خودش را برساند تمام مراحل سازماندهی و اجرای برنامه را برایش ضبط میکنیم. این ویدئو بالاخره تدوین شد و توانستیم برای دیگر دوستان هم آن را در یوتیوب بگذاریم.
البته یوتیوب گیر داد و نگذاشت تمام ویدئوی 20 دقیقهای را بگذاریم. تنها ۱0 دقیقهاش آنلاین شده! هر کی میخواهد بگوید تا کامل را برایش بفرستم.
ظاهراً برنامهي بعدی باز هم در آلمان خواهد بود و باز هم موسیقی از «ایران» برای پیانو.
ظاهراً برنامهي بعدی باز هم در آلمان خواهد بود و باز هم موسیقی از «ایران» برای پیانو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر