این نخستین واکنش من به خروج ناگهانی احمد باطبی از ایران بود.
در هفتههایی که گذشت، بسیاری از احمد باطبی گفتند و نوشتند؛ او در پرتیراژترین نشریات جهان، داستان گریزش از ایران را شرح داد؛ ویدئوی مصائب راه را در اینترنت گذاشت و روزنامهنگاران بیشماری از جنبشهای سیاسی-دانشجویی در ایران از او پرسیدند.
من هیجده تیر را به خوبی به یاد دارم ولی نه به خاطر رویدادها و پیامدهای سیاسیاش. من هیچگاه مستقیماً فعال سیاسی نبودهام.
هیجده تیر 1378 واپسین ماههای زندگی من در شیراز بود؛ پدر، در حالی که تنها 55 سال داشت، با وجودی پُر از درد، آخرین ماههای زندگیاش را در بیمارستان سپری میکرد؛ از سوی دوستان نزدیک در دبیرستان حتا یکبار برای کمک یا احوالپرسی، زنگ خانه یا تلفن به صدا در نمیآمد؛ پرهام سربازی را میگذراند؛ مادر، یکتـنه سعی میکرد همه چیز را بگرداند و من هم مانند یک روح بین مدرسه، بیمارستان و دفتر کار پدر در رفت و آمد بودم.
تمام پروژههایم متوقف شده بود. هیچ چیز امیدوارکننده یا شادی به چشم نمیخورد و همهچیز دست به دست هم داده بود تا حتا برای خودم موجود عجیبی باشم.
فراموش نمیکنم لحظهای که از درب دبیرستان بیرون آمدم و روی دکهي روزنامهفروشی، تیتر روزنامهي «نشاط» به چشمم خورد:
«کوی دانشگاه تهران به خون کشیده شد»
و من چنان غرق در خود بودم که با همهي حساسیتم به مسایل ایران، حتا روزنامه را باز نکردم تا ببینیم قضیه چیست...
* * *
در سالهای بعد که از نو به زندگی عادی خود بازگشتم، شدیداً احساس گناه میکردم که چگونه در آن زمان، حتا در حد یک پیگیر معمولی به آن رویداد واکنشی نشان ندادهام.
«احمد باطبی» اما در ذهنم حک شد. او تنها سه سال از من بزرگتر بود و من که با تمام قدرت روی طرحهای آیندهام کار میکردم برایم غیرقابل تصور بود که او با تلف شدن بهترین سالهای زندگیاش در زندان چه میکند.
پس از فروکش کردن جنجالهای خبری و داستان جلد «اکونومیست»، حس میکردم او تنها «گاهی» در بورس خبری قرار میگیرد؛ گاه به خاطر بیمار شدناش بر اثر شکنجههای زندان، گاه به خاطر دیدارش با نمایندهي حقوق بشر... کمااینکه حالا هم مُد شده که همه دربارهي مهاجرتش به آمریکا اظهار نظر کنند. دیگر زمانها اما کمتر کسی به یادش بود که او در زندان در حال از دست دادن همه چیز است.
از بیم آنکه من هم به جمع فراموشکاران بپیوندم، عکس احمد باطبی در روزهای 18 تیر را به عنوان تصویر یاهو مسنجرم استفاده میکردم. اینکار دایماً اعتراض دوستان را ضمن گپهای اینترنتی در پی داشت. میگفتند: «عکس را بردار! اعصابمان را خرد میکند» و من اهمیتی نمیدادم.
هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. تنها در زمان تمرینهایم به این میاندیشیدم که قطعهای خواهم ساخت و آنرا به احمد باطبی تقدیم خواهد کرد؛ به او و همهي کسانی که به نوعی در جریان رویدادهای هیجده تیر آسیب دیدند. ولی حتا این کار هم ممکن نبود. من هنوز در ایران زندگی میکردم.
زمان گذشت و در نهایت، من هم در میان ایرانیان بیشماری که از عملی کردن ایدههایشان ناامید شده بودند، برای ادامه درس، کار و زندگی، ایران را ترک کردم. سفری که میدانستم تا زمانی نامعلوم، بازگشتی در پی نخواهد داشت و همین آنرا سختتر و طاقتفرساتر میکرد...
خبر را انوش برایم آورد؛ همکلاسی سالهای دور در شیراز. من باور نمیکردم. انوش پافشاری میکرد که ویدئوی مصاحبهي احمد باطبی را در اینترنت دیده. با اینهمه من اصلاً جدی نمیگرفتم. درستی خبر برایم غیر قابل تصور بود و باور آن، خارج از توان من. «از ایران خارج شده؟» «این ممکن نیست»...
لحظهای که در یوتیوب مصاحبهي او را میدیدم چشمانم را تنگ میکردم تا باورم شود درست میبینم. شادی عمیقی تمام وجودم را فرا گرفته بود که در عین حال پر از اندوه و نگرانی بود.
همه چیز با چنان سرعتی اتفاق افتاده بود که نه زمانی جهت ساخت قطعه برای احمد باطبی بود و نه تمرکزی. تنها چهل روز به کنسرت مانده بود. پس از زنده شدن خاطرات تلخ آن روزها و پس از در آمدن از شوک این خبر، صدایی در ذهن من میگفت: «تمام برنامه را به احمد باطبی تقدیم کن» و همین کار را کردم.
دایی محمد نخستین فرد ِ شگفتزده بود:
- پس تو دیگر نمیخواهی به ایران برگردی...
- چرا میخواهم برگردم!
- کمی بیشتر فکر کن.
- من دلم میخوات این برنامه رو به احمد باطبی تقدیم کنم و این کار رو میکنم!
- پس هر کاری دلت میخوات بکن.
* * *
از احمد میخواهم که در کنسرت حضور داشته باشد ولی مدارکاش هنوز آماده نیست. نمیتواند سفر کند. سر به سرش میگذارم:
- اگر بیای گم میشی! آلمانیها روی زبانشون حساسیت دارن، به انگلیسی جوابت رو نمیدن!
میگوید: «بگو بشیـنیـن تا بیام باهاتون آلمانی حرف بزنم!...»
* * *
کنسرت 30 آگوست در دانشگاه کُلن، نخستین کنسرت من پس از آزادی احمد باطبی است. جنبهي احساسی برنامهام را به عنوان شادباش برای آزادیای که بدست آورده، نثار او میکنم. کار دیگری از دستم بر نمیآید.
در هفتههایی که گذشت، بسیاری از احمد باطبی گفتند و نوشتند؛ او در پرتیراژترین نشریات جهان، داستان گریزش از ایران را شرح داد؛ ویدئوی مصائب راه را در اینترنت گذاشت و روزنامهنگاران بیشماری از جنبشهای سیاسی-دانشجویی در ایران از او پرسیدند.
من هیجده تیر را به خوبی به یاد دارم ولی نه به خاطر رویدادها و پیامدهای سیاسیاش. من هیچگاه مستقیماً فعال سیاسی نبودهام.
هیجده تیر 1378 واپسین ماههای زندگی من در شیراز بود؛ پدر، در حالی که تنها 55 سال داشت، با وجودی پُر از درد، آخرین ماههای زندگیاش را در بیمارستان سپری میکرد؛ از سوی دوستان نزدیک در دبیرستان حتا یکبار برای کمک یا احوالپرسی، زنگ خانه یا تلفن به صدا در نمیآمد؛ پرهام سربازی را میگذراند؛ مادر، یکتـنه سعی میکرد همه چیز را بگرداند و من هم مانند یک روح بین مدرسه، بیمارستان و دفتر کار پدر در رفت و آمد بودم.
تمام پروژههایم متوقف شده بود. هیچ چیز امیدوارکننده یا شادی به چشم نمیخورد و همهچیز دست به دست هم داده بود تا حتا برای خودم موجود عجیبی باشم.
فراموش نمیکنم لحظهای که از درب دبیرستان بیرون آمدم و روی دکهي روزنامهفروشی، تیتر روزنامهي «نشاط» به چشمم خورد:
«کوی دانشگاه تهران به خون کشیده شد»
و من چنان غرق در خود بودم که با همهي حساسیتم به مسایل ایران، حتا روزنامه را باز نکردم تا ببینیم قضیه چیست...
* * *
در سالهای بعد که از نو به زندگی عادی خود بازگشتم، شدیداً احساس گناه میکردم که چگونه در آن زمان، حتا در حد یک پیگیر معمولی به آن رویداد واکنشی نشان ندادهام.
«احمد باطبی» اما در ذهنم حک شد. او تنها سه سال از من بزرگتر بود و من که با تمام قدرت روی طرحهای آیندهام کار میکردم برایم غیرقابل تصور بود که او با تلف شدن بهترین سالهای زندگیاش در زندان چه میکند.
پس از فروکش کردن جنجالهای خبری و داستان جلد «اکونومیست»، حس میکردم او تنها «گاهی» در بورس خبری قرار میگیرد؛ گاه به خاطر بیمار شدناش بر اثر شکنجههای زندان، گاه به خاطر دیدارش با نمایندهي حقوق بشر... کمااینکه حالا هم مُد شده که همه دربارهي مهاجرتش به آمریکا اظهار نظر کنند. دیگر زمانها اما کمتر کسی به یادش بود که او در زندان در حال از دست دادن همه چیز است.
از بیم آنکه من هم به جمع فراموشکاران بپیوندم، عکس احمد باطبی در روزهای 18 تیر را به عنوان تصویر یاهو مسنجرم استفاده میکردم. اینکار دایماً اعتراض دوستان را ضمن گپهای اینترنتی در پی داشت. میگفتند: «عکس را بردار! اعصابمان را خرد میکند» و من اهمیتی نمیدادم.
هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. تنها در زمان تمرینهایم به این میاندیشیدم که قطعهای خواهم ساخت و آنرا به احمد باطبی تقدیم خواهد کرد؛ به او و همهي کسانی که به نوعی در جریان رویدادهای هیجده تیر آسیب دیدند. ولی حتا این کار هم ممکن نبود. من هنوز در ایران زندگی میکردم.
زمان گذشت و در نهایت، من هم در میان ایرانیان بیشماری که از عملی کردن ایدههایشان ناامید شده بودند، برای ادامه درس، کار و زندگی، ایران را ترک کردم. سفری که میدانستم تا زمانی نامعلوم، بازگشتی در پی نخواهد داشت و همین آنرا سختتر و طاقتفرساتر میکرد...
خبر را انوش برایم آورد؛ همکلاسی سالهای دور در شیراز. من باور نمیکردم. انوش پافشاری میکرد که ویدئوی مصاحبهي احمد باطبی را در اینترنت دیده. با اینهمه من اصلاً جدی نمیگرفتم. درستی خبر برایم غیر قابل تصور بود و باور آن، خارج از توان من. «از ایران خارج شده؟» «این ممکن نیست»...
لحظهای که در یوتیوب مصاحبهي او را میدیدم چشمانم را تنگ میکردم تا باورم شود درست میبینم. شادی عمیقی تمام وجودم را فرا گرفته بود که در عین حال پر از اندوه و نگرانی بود.
همه چیز با چنان سرعتی اتفاق افتاده بود که نه زمانی جهت ساخت قطعه برای احمد باطبی بود و نه تمرکزی. تنها چهل روز به کنسرت مانده بود. پس از زنده شدن خاطرات تلخ آن روزها و پس از در آمدن از شوک این خبر، صدایی در ذهن من میگفت: «تمام برنامه را به احمد باطبی تقدیم کن» و همین کار را کردم.
دایی محمد نخستین فرد ِ شگفتزده بود:
- پس تو دیگر نمیخواهی به ایران برگردی...
- چرا میخواهم برگردم!
- کمی بیشتر فکر کن.
- من دلم میخوات این برنامه رو به احمد باطبی تقدیم کنم و این کار رو میکنم!
- پس هر کاری دلت میخوات بکن.
* * *
از احمد میخواهم که در کنسرت حضور داشته باشد ولی مدارکاش هنوز آماده نیست. نمیتواند سفر کند. سر به سرش میگذارم:
- اگر بیای گم میشی! آلمانیها روی زبانشون حساسیت دارن، به انگلیسی جوابت رو نمیدن!
میگوید: «بگو بشیـنیـن تا بیام باهاتون آلمانی حرف بزنم!...»
* * *
کنسرت 30 آگوست در دانشگاه کُلن، نخستین کنسرت من پس از آزادی احمد باطبی است. جنبهي احساسی برنامهام را به عنوان شادباش برای آزادیای که بدست آورده، نثار او میکنم. کار دیگری از دستم بر نمیآید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر