چی بهتر از اینکه در نیمه شبی که میدانی فردا و پسفردایش تعطیل هستی بنشینی و یادداشتی برای وبلاگت بنویسی! البته در کنار عرق بیدمشکی که از سوپر ایرانی در آنسوی شهر خریده ای و ترانهای صمیمی که کاوه باغچهبان میخواند:
این صدای گرفته
از این دیار پر کشیده
توی تنهایی و دوری شب
ترانه ای پر از درده
من غیر از این چیزی ندارم
برای تو یه آهنگ غم گرفته…
به هر حال، من یادداشت امشب را نه برای این ترانه، بلکه برای پیامهایی نوشتم که پس از ایجاد این وبلاگ بدستم رسید. پیشنوکِ اول، طبق معمول، اردوان ِ خِپل است. ماههاست من و اردوان که دقیقاً در دو سوی کُره هستیم چون میدانیم دستمان به هم نمیرسد هر میخواهیم نثار هم میکنیم! به خاطر عنوان وبلاگ «نقنقهای پژ!» نوشته: «اگر یک حرف درست در عمرت زده باشی همینه»!
نیکزاد، قدری مهربانتر است و «قاچاقی وبلاگ درستکردن» را شادباش میگوید. شعله از دور دست، مانند همیشه در حال احساساتی شدن است؛ و نیک، دوستداشتنیترین موجود دویست کیلویی جهان، همچنان مشوق است. کاش میفهمیدم این همه انرژی و انگیزه را از کجا میآورد.
آرش که راهی پراگ است برای وبلاگ میگوید: «مراقب باش چُسنالهاش نکنی!» و شاهرخ تندروصالح با پیامهای شیرازیاش از دور انرژی می فرستد! لیدای نازنین اصلاً بهوجود آمدن ِ وبلاگ مرا باور ندارد. مریم به پاندای سرصفحه ابراز علاقه میکند. «انوش» که نوشتهي اول به بهانه حضور او در اینجا بود از ماندگار شدن همهي خاطرات آن سفر از راه این نوشته میگوید و دوستداشتنیترین پیام را ناشناسی نوشته بود که از هر کجای شیراز میخواهم برای عکس میگیرد و میفرستد….
هر چه نباشد برای من تنوع، سرگرمی و دلخوشی تازه ای شده. گویی دوستان نشستهاند و به حرفهایم گوش میکنند. بزرگترین شادی و تسکین. کمی از روزمرگیام کمتر میکند. حس وبلاگنویسی در سالهایی که در ایران بودم هیچگاه برایم وجود نداشت. اما از لحظهای که زندگی در دنیای تازه را آغاز کردم آنچه مسلسلوار پیش میآمد چنان ذهن مرا مشغول میکرد که نخستین واکنش به آنها، ثبت و در میان گذاشتنشان با دیگران بود.
این صدای گرفته
از این دیار پر کشیده
توی تنهایی و دوری شب
ترانه ای پر از درده
من غیر از این چیزی ندارم
برای تو یه آهنگ غم گرفته…
به هر حال، من یادداشت امشب را نه برای این ترانه، بلکه برای پیامهایی نوشتم که پس از ایجاد این وبلاگ بدستم رسید. پیشنوکِ اول، طبق معمول، اردوان ِ خِپل است. ماههاست من و اردوان که دقیقاً در دو سوی کُره هستیم چون میدانیم دستمان به هم نمیرسد هر میخواهیم نثار هم میکنیم! به خاطر عنوان وبلاگ «نقنقهای پژ!» نوشته: «اگر یک حرف درست در عمرت زده باشی همینه»!
نیکزاد، قدری مهربانتر است و «قاچاقی وبلاگ درستکردن» را شادباش میگوید. شعله از دور دست، مانند همیشه در حال احساساتی شدن است؛ و نیک، دوستداشتنیترین موجود دویست کیلویی جهان، همچنان مشوق است. کاش میفهمیدم این همه انرژی و انگیزه را از کجا میآورد.
آرش که راهی پراگ است برای وبلاگ میگوید: «مراقب باش چُسنالهاش نکنی!» و شاهرخ تندروصالح با پیامهای شیرازیاش از دور انرژی می فرستد! لیدای نازنین اصلاً بهوجود آمدن ِ وبلاگ مرا باور ندارد. مریم به پاندای سرصفحه ابراز علاقه میکند. «انوش» که نوشتهي اول به بهانه حضور او در اینجا بود از ماندگار شدن همهي خاطرات آن سفر از راه این نوشته میگوید و دوستداشتنیترین پیام را ناشناسی نوشته بود که از هر کجای شیراز میخواهم برای عکس میگیرد و میفرستد….
هر چه نباشد برای من تنوع، سرگرمی و دلخوشی تازه ای شده. گویی دوستان نشستهاند و به حرفهایم گوش میکنند. بزرگترین شادی و تسکین. کمی از روزمرگیام کمتر میکند. حس وبلاگنویسی در سالهایی که در ایران بودم هیچگاه برایم وجود نداشت. اما از لحظهای که زندگی در دنیای تازه را آغاز کردم آنچه مسلسلوار پیش میآمد چنان ذهن مرا مشغول میکرد که نخستین واکنش به آنها، ثبت و در میان گذاشتنشان با دیگران بود.
دستنویسهای زیادی از نخستین روزهای زندگی در هلند دارم. میخواهم کم کم همه را تایپ کنم و همینجا بگذارم. دستکم دوستانی که در آخرین روزهای ایران با من بودند و هیچوقت نتوانستم بنشینم برایشان بگویم که در اینجا چه گذشت خواهند خواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر