وبلاگ شخصی پژمان اکبرزاده
Pejman Akbarzadeh Personal blog in Persian
فیس‌بوک / Facebook - تویتر / Twitter - تارنما / Website


۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

«امیر، دوست نازنینم، هیچ وقت نمی میره»





فصل اول

امیری! خپل-مپل! همینجوری مهمون دعوت می‌کنی؟! نیستی که...

من اینجا کُلی دوست جدید پیدا کردم. رفیقتو قاپ زدن!:

روزبه – مینا – شیرین – نیما ... بازم بگم؟! الهه روانشاد هم چقدر مامانه!

راستی، سر راه یه پارک تپه‌ای دیدم که زمینش پُر از برگ‌های سبز بود. تازه فهمیدم تو چرا عاشق این شهر هستی... ضمناً تو و سحر چقدر شبیه به همین. کُلی جوک‌های بی‌تربیتی هم برات آوردم!

دیشب واسه نیما تعریف کردم که نصف آدامس عسلی‌هایی که زن دادشم از ایران فرستاده بود رو واسه تو فرستادم! نیما معتقده ما مخوف‌ترین شبکهء قاچاق رو از ایران در دست داشتیم و نمی دونستیم!

شیرین فامیلی داره میات که بریم پل چارلز. شمارهء جدیدمو داری که؟ زنگ بزن ببینیم کجا ببینیمت.

بوس – بغل + شکلک‌های جیمیل!

داداش پژی



فصل دوم

امیری، داداشی، از راهروی رادیو اروپای آزاد، شمع و گل‌های روی میزت رو می‌بینم. اصلاً خوشم نیمد. بگو ورش دارن بابا.

قلب من تاپ تاپ می‌زنه تا ساعت یک برای شروع مراسم. بعد یهو می‌شنوم مراسم ساعت چهاره. منبع اطلاعات که آرش باشه همینه! آقا شهرابی؛ دویست کیلو مهر و محبت!

ای بابا! دست من و آرش هم که گل های سفیده! اینا چیه دست ما...
همه عقل شونو از دست دادن! چی می گن؟!
به همین خاطر رو گل‌هام می‌نویسم: «امیر، دوست نازنینم، هیچ‌وقت نمی‌میره.»

امیری، خپل-مپل، توی مراسم، پدر رُزا، خیلی سعی کرد که خوددار باشه ولی اشکاش آروم آروم می‌ریخت رو گونه‌هاش. من دیگه نمی‌تونستم بهش نگاه کنم. حرفاش کمر همه رو شکست. مامان رُزا، در نظرم، قوی ترین مامان دنیا جلوه کرد. حتا قطره‌ای اشک نریخت. از همه خواست برای هدفی که دارن براش گام برمیدارن محکم باشن و نذارن این قضیه ضعیفشون کنه.



مهین همچنان در اغماست. اونو از سال گذشته به یاد دارم. دنبال تلفن‌های تماس تعدادی از ایرانی‌ها در هلند بود که برام ایمیل زد. آشنایی دیگه‌ای باهاش نداشتم. مهین همچنان در اغماست. خواهرش در مراسم خیلی بی تابی می‌کرد. دل همه به درد اومد...

امیری، اونایی که عوضی بودن هنوز هم عوضی هستن؛ یه کمی هم شاید بیشتر. مهم نیست. خوبا بیشتر هستن.

سحر رو بغل کردم. گفت یک ماه پیش بود که لینک خبرگزاری فارس رو برات فرستاده و گفته «اینا از پژمان تعریف کردن یا فحش دادن؟!»

حسن رو که بغل کردم، گفت: «حالا میای بی معرفت؟»

گلناز رو که بغل کردم گفت: «حالا باید همو ببینیم...»
چشم هاش بس که گریه کرده بود مثل پیالهء خون شده بود.

مهرنوش گفت که چه رویاها درست کرده بودین.

نیوشا، توماج، آرش و مهدی داغونن. هانا مریضه. روزبه سعی می کنه خوددار باشه. امیر مصدق کاتوزیان گفت یادداشتم روی صفحهء فیس بوکت رو خونده. آدم جالبیه. منو که دید با لحن مزه‌ای گفت: «متوجه شدم شما پژمان اکبرزاده هستید به نوعی.»

چه خوب شد که اومدم. اگر آمستردام می‌موندم می‌ترکیدم.

بعد از مراسم همه سبک‌تر شدن. از خیلی ها نمیشه فیلم گرفت. همین یکی - دو دقیقه رو از توی اتاق خبر گرفتم واسه بچه هایی که بیشترشون دورن ولی دوست داشتن با ما باشن:

یوتیوب

فصل سوم

ظاهراً صمیمت بین همه بیشتر شده ولی پراگ، سراسر در چشم من، تنها یک اردوگاه جنگی مصیبت زده‌ست. مصیبتی که گیجم از کجا نازل شد.

میزش رو پاک می کنم. آب گلدون‌ها رو عوض می‌کنم و براش یادداشت می ذارم. دیگه کنترل‌ام رو از دست می دم. احساس می کنم تعادل روانی‌مو هم از دست دادم. برای بچه‌ها جوک می‌گم و سعی می‌کنم بخندونمشون، لحظه‌ای بعد زار زار گریه می‌کنم و لحظه‌ای گیج و خسته به‌دور خودم می‌گردم و حس می‌کنم در برزخم.



میترا و بابک چند میز اونطرف‌تر با ایران تلفنی صحبت می‌کنن. از خواب مصنوعی مهین می‌گن و گزارش تصادف که همه منتظرش هستن. میان طرف من. شونه‌هامو می‌گیرن و ازم می‌خوان گریه نکنم. یه کم بعد، هانا هم با چشمای ورم کرده به ما می پیونده. یادداشت من روی میز امیر رو می‌خونه و با لحنی سرد و یخ‌زده به من می‌گه: «سحر هم همین کارو کرد. وقتی خبر رو شنید، به امیر زنگ زد و روی پیامگیرش پیغام گذاشت...»

در راه بازگشت به آمسترام، از پنجره هواپیما به دوردست نگاه می کنم. حس می کنم حتا فکر کردن به اونچه پیش اومده، چیزی ست خارج از ظرفیت من.
صدای امیر تو گوشم می پیچه. وقتی در آمستردام، منو با چنین نگاهی غرق در اندوه دوری از ایران می دید، با دلسوزی می گفت:
«پژی، به چی فکر می کنی؟»

امیری، داداشی، من آخرش اومدم پراگ. ولی هر چی منتظرت موندم نیومدی...

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

"پِِژی، گمونِت کِی می تونیم بریم ایران؟..."




رو دوچرخه نیم ساعت تموم گریه کردم.
خونه که رسیدم دیگه از حال رفتم
دوباره بیدار شدم. انگار اشکام خشک شدن
مثل یه مجسمه سنگی بی حرکتم

امیر! تو شوکم - تنم یخ کرده - یعنی دیگه کسی نیس دوازده شب بهم زنگ بزنه ازم بپرسه "پژی به نظرت کِی می تونیم بریم ایران..." امیری، داداشی، یعنی دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.

امیری تو دلم همیشه زنده ای. بس که ناز بودی و مهربون. خنده هات تو ...گوشمه، جوکات. داداشی کجا رفتی. هیچ کی بهتر از تو نمی دونست توی غربت، رفیق از دست دادن یعنی چی


امیری، این مصاحبه رو هر بار بخونم جیگرم آتیش می گیره.
http://www.radiofarda.com/content/f1_Hayedeh/1372249.html

یادته تو قطار تو راه آخن، با هم بلند می خوندیم:

مثل مُردن میمونه از - همه کس دل بریدن
حتا بدتر ز مردن - عزیزارو ندیدن

امیری، داداشی، کمر همه ما رو شکوندی...
اگه اون دنیایی هست، اگر روح تو زنده ست، امشب، وقتی بس که اشک ریختم خوابم برد، به خوابم بیا. باهام حرف بزن

امیری، داداشی....


مهرنوش ازم خواست بهش زنگ بزنم. گفت با دوستای امیر که حرف بزنم آروم میشم.
به خدا الان بهش زنگ زدم
ولی بغضش ترکید نتونست باهام حرف بزنه


تو ایران که باشی میری تشیع جنازه باهاش وداع می کنی
تو مراسم یادبودش اشک میریزی خالی میشی
اما اینجا بغضش واسه همیشه تو گلوت می مونه

امیری داداشی کاش منم تو اون ماشین بودم

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

سفارت! سفارت! عکسمو خوشگل بگیر!





نوزدهم ژوئن برای سفری سه – چهار روزه راهی لندن شدم. این سفر از دو ماه پیش برنامه ریزی شده بود و «قرار بود» پس از مدتها چند روزی به آرامش سپری شود و دیدار دوستان و بستگان. از 12 ژوئن اما خواب و استراحت و آرامش از چشم ایرانیان ربوده شد. دستکم ایرانیانی که به سرنوشت ایران علاقه دارند.

من هر دو تظاهرات اعتراضی ایرانیان در برابر ساختمان سفارت ایران در لاهه و همچنین پارلمان هلند را از دست دادم اما نخستین روز حضورم در لندن با تظاهرات پرشمار ایرانیان مقیم این شهر در برابر سفارت جمهوری اسلامی همزمان شد. جمعیت از ساعتی پیش از شروع تظاهرات در محل جمع شده بودند. از همه سن و تیپ می شد در بین شان پیدا کرد. نوجوان، دانشجو، میانسال، مسن. از تیپ های راحت و خودمانی گرفته تا کت شلوار و لباس شب پوشیده!




جوانی که بلندگو را برای شعار سردادن در دست داشت بس که از چند روز گذشته فریاد زده بود صدایش گرفته بود. شعارهایش آنقدر طولانی بود که گهگاه جمعیت، نصف شعار یادشان می رفت و نمی توانستند همراهی کنند!

برخی دوستان ایرانی مقیم لندن می گفتند که تظاهرات ایرانیان در برابر سفارت جمهوری اسلامی به کوشش فرخ نگهدار سازماندهی می شود و ظاهرا حقیقت داشت چون خود او هم کمی دورتر از جمعیت به نرده های هایدپارک تکیه داده بود و اوضاع را با چند جوان که اوضاع را کنترل می کردند زیر نظر داشت. بسیار مراقب بودند که کسی در پیاده رو رفت و آمد مردم را مختل نکند. ظاهراً آوردن پرچم ایران هم به تظاهرات ممنوع بود! هیچ پرچمی دیده نمی شد. شاید حوصله جر و دعوا شدن در تظاهرات را نداشتند؛ ما سر کمتر چیزی با هم توافق داریم؛ پرچم هم یکی از آنهاست.




چند پلیس از زاویه های گوناگون جمعیت را کنترل می کردند. برخوردی هم پیش نیامد. همان روز اما روزنامه لایت (چاپ لندن) مقاله نسبتا مفصلی درباره تظاهرات ایرانیان بریتانیا نوشته بود. روز پیش از آن هم عکاس این روزنامه در جریان تظاهرات ایرانیان با دوربین خاصی، عکسی از ساختمان سفارت جمهوری اسلامی گرفته بود که در آن مشخص شده بود در طبقه سوم سفارت یک دوربین فیلمبرداری پشت پرده کار گذاشته شده تا از جمعیت تظاهر کننده فیلمبرداری شود. عنوان مطلب را هم گذاشته بودند Spy-atollah (آیت الله جاسوس). شاید به همین خاطر بود که برخی از مردم چهره های خود را پوشانده بودند.



برخی می گفتند سفارت تنها در پی ترساندن مردم و عدم حضور آنها در تظاهرات جلوی سفارت است. شناسایی چندصد نفر تظاهرکننده ای که هر روز جلوی سفارت جمع می شوند چطور ممکن است؟!... به هر حال در روزهای بعد گفته شد که از فیلمبرداری رسانه ها از جمعیت توسط پلیس لندن جلوگیری شده. باز هم عده ای معتقد بودند این کار برای امنیت شهروندان ایرانی-بریتانیایی است که در تظاهرات شرکت می کنند. برخی دیگر هم معتقد بودند این نتیجه فشار سفارت جمهوری اسلامی به پلیس لندن است تا از پوشش رسانه ای تظاهرات جلوگیری شود.


به هر حال در پی چاپ عکس دوربین فیلمبرداری سفارت در روزنامه لایت، برخی در تظاهرات روزهای بعد شعار می دادند: “سفارت! سفارت! عکسمو خوشگل بگیر!”...

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

«جنازهء فرزند»: عیدی زندان اوین به خانواده میرصیافی

این عکس امیدرضا با منصور تهرانی (ترانه سرا) را در کامپیوترم پیدا کردم.


از مرگ امیدرضا میرصیافی در زندان اوین و دلایل آن، رسانه ها و مجموعه فعالان حقوق بشر گفته و نوشته اند. در چندساعتی که از اعلام خبر از بین رفتن او گذشته من تنها می خواهم از خاطرات خودم از تماس های چندماه اخیرم با او بنویسم.


دکتر حسام فیروزی در گزارش پزشکی اش از اوین نوشته که امیدرضا افسردگی داشت...


آره من هم علیرغم راه دور حس می کردم افسردگی شدیدی دارد. چندماه پیش متن بسیار غم انگیزی را به همه دوستانش ایمیل کرد و این حس را به بسیاری از ما داد که قصد خودکشی دارد. زمانی که ایمیل را خواندم شماره اش دم دستم نبود. به دوست مشترکی در آلمان زنگ زدم که می دانستم با امیدرضا تماس نزدیک تری دارد. او هم از وسط میهمانی سراسیمه به امیدرضا زنگ زده بود، دو ساعتی را با او حرف زده بوده تا در نهایت کمی آرام شده بود.

ماجرای دستگیری اش برای من شوکه کننده بود؛ تا آنجا که می دیدم و می دانستم فعالیت هایش همه به روزنامه نگاری و وبلاگ نویسی در زمینه موسیقی معطوف بود. تماس های زیادی با روزنامه نگاران و اهالی موسیقی در خارج از ایران داشت ولی به نظر نمی رسید که این تماس ها تا این حد برایش دردسرساز باشد.


سال گذشته تلاش کرد از طریق یکی از همین تماس ها ویزای انگلیس را بگیرد و برای دیدن دوستانش و شرکت در یک همایش هنری به لندن برود ولی سفارت در تهران با صدور ویزا موافقت نکرد.


هنوز آخرین پیغام هایش را در فیس بوک دارم که در پاسخ شگفتی من از دستگیری اش، گفته بود: «خودم هم متعجم، حتا یک مورد دقیق در پرونده نیست که چه توهینی به مقامات کرده ام. خودشان بریده و خودشان دوخته اند.»

در همان تماس امید گفت: «اگر زندانی ام کنند می میرم» من باور نمی کردم که اصلا او را در زندان نگه دارند چون هیچ جرمی مرتکب نشده بود. فقط می خندیدم و با اطمینان به او می گفتم غیرممکن است نگهت دارند... و امروز این شوک بزرگ.


از این وبلاگ دارم متنفر می شوم؛ سراسر بوی مرگ و مصیبت گرفته. زندان اوین در آستانه نوروز چه عیدی به خانواده میرصیافی داده است... جز آروزی صبر برای مادرش چه می توانیم بکنیم؟


۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

یادبودی برای دوستی به یاد ماندنی...

آمستردام ، 15 ژانویه 2009 – دوست ندارم به خاطر یک خبر بد این وبلاگ را به‌روز کنم. اما شاید این کار تاثیر اندکی برای کم کردن اندوه خود من داشته باشد.
در چند سالی که گذشت، بارها خبر درگذشت ناگهانی دوستانی بسیار نزدیک و عزیز را شنیدم؛ از خبرها شوکه می‌شدم. حس می‌کردم بخشی از پیکرم را از دست داده‌ام. اما این خبرها چنان پی‌درپی تکرار شدند که چندی پیش حس کردم دیگر ضدضربه شده‌ام و دیگر خبر از دست دادن عزیزان، برایم عادی شده. صبح امروز اما خلاف این موضوع به من ثابت شد.
ایرج ادیب زاده از پاریس تماس می گیرد:

- دوست مشترکی را از دست داده‌ایم...
- چه کسی؟
- عباس عطروش...

نفسم در نمی‌آید. همین چند هفته پیش با عباس صحبت کرده بودم. همش می‌گفت و می‌خندید. برای پروژه‌ي مستند من درباره‌ي هایده تلاش کرده بود با همسر دوم این خواننده که پیش از انقلاب کارمند هواپیمایی ملی ایران بوده تماس بگیرد و موافقتش را برای همکاری جلب کند. کوشش او البته هر چند ثمر نداده بود ولی باعث خنده و تفریح ما شده بود... عباس با گروه کثیری از کارمندان پیشین هواپیمایی ملی ایران در تماس بود. کتاب ارزشمندی هم درباره تاریخچه هواپیمایی ملی نوشته که یکباربهانه مصاحبهء من با او هم شد.

در هفتاد سالگی سرشار از انرژی بود و یک رفیق بسیار خوب. درصدد بود به ایران سفر کند. با تردید از من می پرسید: «در مصاحبه چیز تندی نگفتم؟! می‌خواهم به ایران سفر کنم!...»

آشنایی من با عباس عطروش با حدود سالهای 2-2001 باز می‌گردد. او چند یادداشت کوتاه من در ایرانیان دات کام را خوانده بود و برایم ایمیل زده بود. وقتی سه سال پیش ایران را ترک کردم، تلفن زد و گفت "چقدر برایت خوشحالم"!

همواره مرا تشویق می کرد که برای سفری به تورنتو بروم. برای من بخش مهمی از انگیزه سفر به آن شهر دیدار او بود. الان اما او دیگر نیست و متنفرم از اینکه بخواهم با دسته گلی به دیدار یک سنگ قبر بروم.

حس می‌کنم نفسم بالا نمی‌آید. نمی‌دانم باید چه کنم. ایمیل کوتاهی به دوستی نادیده در اتاوا می‌زنم. دلم می‌خواهد دردم را به کسی در آن کشور بگویم. بابک تسلیت کوتاهی می‌گوید و می‌نویسد تلفنی تماس خواهد گرفت. تا سه روز خبری نمی‌شود. یکباره تمام کاسه کوزه‌ها را بر سرش خراب می‌کنم و او هم می‌گوید تماس گرفته و موفق به برقراری ارتباط نشده.

من به دنبال کسی می‌گشتم که تمام ناراحتی‌ام را با داد زدن بر سر او خالی کنم.

مدتهاست کتاب تازه‌ای نخوانده‌ام. این روزها مجبورم برای تمرین‌های کنسرتی تازه، هر روز صبح نیم ساعتی را در قطار بنشینم تا به تالار برسم. ظاهرا فرصت خوبی برای کتاب‌خوانی است. بدون نگاه کردن به عنوان‌ها، یکی را از کتابخانه برمی دارم. از قضا کتاب عباس است.

باشه! همین را می خوانم!

خواندن سطر به سطر کتاب برایم پر از درد است. جملات را ناخودآگاه با صدای او در گوش می‌خوانم. بخش اول:

«انسان از آغاز تمدن بشریت و شاید هم از آغاز زندگی، همیشه شیفته دست یافتن به رمز پرواز و در آرزوی تسخیر آسمان ها، مدام رویای پرواز را در سر می پرورانده است...»

به هیچوچه نمی دانم چرا ولی لحن این جمله مرا به کودکی می برد. زمانی که خاطرات ماری کوری را می‌خواندم. فصل از بین رفتن پیر کوری در تصادف و زمانی که دانشگاه پاریس از ماری می‌خواهد جای خالی همسرش را پر کند. او با تمام فشار روحی، ناگزیر است کتاب تدریس همسرش را باز کند و دقیقاً از آخرین بخشی که او به پایان رسانده درس را ادامه دهد:

«وقتی انسان...»