فصل اول
امیری! خپل-مپل! همینجوری مهمون دعوت میکنی؟! نیستی که...
من اینجا کُلی دوست جدید پیدا کردم. رفیقتو قاپ زدن!:
روزبه – مینا – شیرین – نیما ... بازم بگم؟! الهه روانشاد هم چقدر مامانه!
راستی، سر راه یه پارک تپهای دیدم که زمینش پُر از برگهای سبز بود. تازه فهمیدم تو چرا عاشق این شهر هستی... ضمناً تو و سحر چقدر شبیه به همین. کُلی جوکهای بیتربیتی هم برات آوردم!
دیشب واسه نیما تعریف کردم که نصف آدامس عسلیهایی که زن دادشم از ایران فرستاده بود رو واسه تو فرستادم! نیما معتقده ما مخوفترین شبکهء قاچاق رو از ایران در دست داشتیم و نمی دونستیم!
شیرین فامیلی داره میات که بریم پل چارلز. شمارهء جدیدمو داری که؟ زنگ بزن ببینیم کجا ببینیمت.
بوس – بغل + شکلکهای جیمیل!
داداش پژی
فصل دوم
امیری، داداشی، از راهروی رادیو اروپای آزاد، شمع و گلهای روی میزت رو میبینم. اصلاً خوشم نیمد. بگو ورش دارن بابا.
قلب من تاپ تاپ میزنه تا ساعت یک برای شروع مراسم. بعد یهو میشنوم مراسم ساعت چهاره. منبع اطلاعات که آرش باشه همینه! آقا شهرابی؛ دویست کیلو مهر و محبت!
ای بابا! دست من و آرش هم که گل های سفیده! اینا چیه دست ما...
همه عقل شونو از دست دادن! چی می گن؟!
به همین خاطر رو گلهام مینویسم: «امیر، دوست نازنینم، هیچوقت نمیمیره.»
امیری، خپل-مپل، توی مراسم، پدر رُزا، خیلی سعی کرد که خوددار باشه ولی اشکاش آروم آروم میریخت رو گونههاش. من دیگه نمیتونستم بهش نگاه کنم. حرفاش کمر همه رو شکست. مامان رُزا، در نظرم، قوی ترین مامان دنیا جلوه کرد. حتا قطرهای اشک نریخت. از همه خواست برای هدفی که دارن براش گام برمیدارن محکم باشن و نذارن این قضیه ضعیفشون کنه.
مهین همچنان در اغماست. اونو از سال گذشته به یاد دارم. دنبال تلفنهای تماس تعدادی از ایرانیها در هلند بود که برام ایمیل زد. آشنایی دیگهای باهاش نداشتم. مهین همچنان در اغماست. خواهرش در مراسم خیلی بی تابی میکرد. دل همه به درد اومد...
امیری، اونایی که عوضی بودن هنوز هم عوضی هستن؛ یه کمی هم شاید بیشتر. مهم نیست. خوبا بیشتر هستن.
سحر رو بغل کردم. گفت یک ماه پیش بود که لینک خبرگزاری فارس رو برات فرستاده و گفته «اینا از پژمان تعریف کردن یا فحش دادن؟!»
حسن رو که بغل کردم، گفت: «حالا میای بی معرفت؟»
گلناز رو که بغل کردم گفت: «حالا باید همو ببینیم...»
چشم هاش بس که گریه کرده بود مثل پیالهء خون شده بود.
مهرنوش گفت که چه رویاها درست کرده بودین.
نیوشا، توماج، آرش و مهدی داغونن. هانا مریضه. روزبه سعی می کنه خوددار باشه. امیر مصدق کاتوزیان گفت یادداشتم روی صفحهء فیس بوکت رو خونده. آدم جالبیه. منو که دید با لحن مزهای گفت: «متوجه شدم شما پژمان اکبرزاده هستید به نوعی.»
چه خوب شد که اومدم. اگر آمستردام میموندم میترکیدم.
بعد از مراسم همه سبکتر شدن. از خیلی ها نمیشه فیلم گرفت. همین یکی - دو دقیقه رو از توی اتاق خبر گرفتم واسه بچه هایی که بیشترشون دورن ولی دوست داشتن با ما باشن:
یوتیوب
فصل سوم
ظاهراً صمیمت بین همه بیشتر شده ولی پراگ، سراسر در چشم من، تنها یک اردوگاه جنگی مصیبت زدهست. مصیبتی که گیجم از کجا نازل شد.
میزش رو پاک می کنم. آب گلدونها رو عوض میکنم و براش یادداشت می ذارم. دیگه کنترلام رو از دست می دم. احساس می کنم تعادل روانیمو هم از دست دادم. برای بچهها جوک میگم و سعی میکنم بخندونمشون، لحظهای بعد زار زار گریه میکنم و لحظهای گیج و خسته بهدور خودم میگردم و حس میکنم در برزخم.
میترا و بابک چند میز اونطرفتر با ایران تلفنی صحبت میکنن. از خواب مصنوعی مهین میگن و گزارش تصادف که همه منتظرش هستن. میان طرف من. شونههامو میگیرن و ازم میخوان گریه نکنم. یه کم بعد، هانا هم با چشمای ورم کرده به ما می پیونده. یادداشت من روی میز امیر رو میخونه و با لحنی سرد و یخزده به من میگه: «سحر هم همین کارو کرد. وقتی خبر رو شنید، به امیر زنگ زد و روی پیامگیرش پیغام گذاشت...»
در راه بازگشت به آمسترام، از پنجره هواپیما به دوردست نگاه می کنم. حس می کنم حتا فکر کردن به اونچه پیش اومده، چیزی ست خارج از ظرفیت من.
صدای امیر تو گوشم می پیچه. وقتی در آمستردام، منو با چنین نگاهی غرق در اندوه دوری از ایران می دید، با دلسوزی می گفت:
«پژی، به چی فکر می کنی؟»
امیری، داداشی، من آخرش اومدم پراگ. ولی هر چی منتظرت موندم نیومدی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر