14 ژوییه 2008 ، فرودگاه لندن - نفسی راحت می کشم! در کتابخانه بریتانیا هر چه را می خواستم پیدا کردهام. همه نوارهای ویدئو هم به دی.وی.دی تبدیل شده اند. تنها میماند همت مصطفی برای شروع ادیت مستندی که شب و روز روی سناریو اش کار کردهام.
در ورودی هواپیما چند نسخه از اینترنشنال هرالد تریبون گذاشته اند. یاد حرف امروز صبح یکی از دوستان میافتم که گزارش نیویورک تایمز درباره احمد باطبی در این روزنامه هم چاپ شده. بیاختیار یک نسخه برمیدارم. گزارشی مفصل با عکس در صفحه دوم. تیترش را گذاشته اند: "فرار حماسی مخالف از ایران به آمریکا".
باز هم برای باطبی نگران تر می شوم. صدای خنده فِری در گوشم می آید:
- مگر بچه سه ساله است که برایش نگرانی!
- بله! نگرانم.
در بخشی از گزارش، باطبی می گوید: "زمانی که ایران را ترک میکرده مانند کودکی بوده که از مادرش جدایش کرده و در دنیایی ناشناخته رهایش کردهاند... " . اما برای من، او مانند تکه ای از کشورم بود که در یک اقیانوس بزرگ، سرگردان شده.
عکس و لحن بخش هایی از گزارش، کمی حرصم را در می آورد. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم. حتا نمی خواهم در ذهن، به کسانی که علیه باطبی می گویند و می نویسند ملحق شوم.
روزنامه را در گوشه ای از کیفم جا می دهم. روی صندلی هواپیما پهلو به پهلو می شوم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. خورشید با تمام زیبایی خیرکنندهاش در حال غروب است. از کادر پرواز یک نفر در بلندگو می گوید: "یکی از مهمانداران در حال رفتن از کمپانی است" و سپس به شوخی میگوید: "چون آخرین پرواز او با ماست لطفا بیشتر به او توجه کنید!". مهماندار با کلاهی خنده دار، ظروف شام را جمع میکند و مسافران برایش آرزوی موفقیت میکنند. من هم خوشحالم. خوشحالم که شادی همچنان در میان این مردم است.
هواپیما کم کم از بالای ابرها در خاک هلند آرام می گیرد. هر وقت به آرامشی که این سرزمین به من ارزانی داشته فکر می کنم، یاد نوشتهء سپهر یوسفی درباره آثار قادر عبدالله، نویسنده ایرانی-هلندی میافتم: "در سرزمین هموار و همیشه ابری هلند، در حسرت کوههای استوار و خورشید تابان کهن دیار خود" است.
در ورودی هواپیما چند نسخه از اینترنشنال هرالد تریبون گذاشته اند. یاد حرف امروز صبح یکی از دوستان میافتم که گزارش نیویورک تایمز درباره احمد باطبی در این روزنامه هم چاپ شده. بیاختیار یک نسخه برمیدارم. گزارشی مفصل با عکس در صفحه دوم. تیترش را گذاشته اند: "فرار حماسی مخالف از ایران به آمریکا".
باز هم برای باطبی نگران تر می شوم. صدای خنده فِری در گوشم می آید:
- مگر بچه سه ساله است که برایش نگرانی!
- بله! نگرانم.
در بخشی از گزارش، باطبی می گوید: "زمانی که ایران را ترک میکرده مانند کودکی بوده که از مادرش جدایش کرده و در دنیایی ناشناخته رهایش کردهاند... " . اما برای من، او مانند تکه ای از کشورم بود که در یک اقیانوس بزرگ، سرگردان شده.
عکس و لحن بخش هایی از گزارش، کمی حرصم را در می آورد. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم. حتا نمی خواهم در ذهن، به کسانی که علیه باطبی می گویند و می نویسند ملحق شوم.
روزنامه را در گوشه ای از کیفم جا می دهم. روی صندلی هواپیما پهلو به پهلو می شوم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. خورشید با تمام زیبایی خیرکنندهاش در حال غروب است. از کادر پرواز یک نفر در بلندگو می گوید: "یکی از مهمانداران در حال رفتن از کمپانی است" و سپس به شوخی میگوید: "چون آخرین پرواز او با ماست لطفا بیشتر به او توجه کنید!". مهماندار با کلاهی خنده دار، ظروف شام را جمع میکند و مسافران برایش آرزوی موفقیت میکنند. من هم خوشحالم. خوشحالم که شادی همچنان در میان این مردم است.
هواپیما کم کم از بالای ابرها در خاک هلند آرام می گیرد. هر وقت به آرامشی که این سرزمین به من ارزانی داشته فکر می کنم، یاد نوشتهء سپهر یوسفی درباره آثار قادر عبدالله، نویسنده ایرانی-هلندی میافتم: "در سرزمین هموار و همیشه ابری هلند، در حسرت کوههای استوار و خورشید تابان کهن دیار خود" است.
۴ نظر:
پژمان جان راه اندازی وبلاگت مبارک باشه !
از شنوندگان همیشگی رایدو زمانه و خواننپگان دائمی سایت زمانه هستم .
برات آرزوی موفقیت می کنم
پژمان جان درود بر تو هم میهن شیرازی ;)
من نیز برای باطبی دل شوره های مخصوص خودم را دارم ولی با سپردن دست قدرت زمینی و خداوند توانا آرام میگیرم..
بدرود نازنینم.
سلام. وبلاگ نو مبارک.
نیک آهنگ نوشته بود ماه آینده در کلن کنسرت دارید. میشه بنویسید کی و کجا؟
ممنون
پژمان جان مبارك باشد...
ارسال یک نظر