وبلاگ شخصی پژمان اکبرزاده
Pejman Akbarzadeh Personal blog in Persian
فیس‌بوک / Facebook - تویتر / Twitter - تارنما / Website


۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

یه جوک سیاسی - یک خواب وحشتناک

دیشب خواب شهری رو دیدم که دیدنش داره تبدیل به رویا می‌شه...

اونایی که شیراز زندگی می‌کنن بهم بگن که ته خیابون ملاصدرا هنوز اون خشکبار فروشی بزرگه هست؟... من از بچگی عاشق اون مغازه بودم! پسته‌های درشت شور، بادوم بو داده، شکلات‌های دلبر و هزار جور خوردنی که سه ساعت طول می‌کشید فقط نگاشون کنی.

دیشب خواب دیدم بال در اوردم رفتم اونجا. اما جلوی پله‌های خشکباری که رسیدم یه هواپیمای عجیب غریب تو آسمون دیدم. بنفش و قرمز بود. چند برابر هواپیماهای مسافربری که توی آسمون می‌بینم.

هواپیما یهو مسیرش به سمت شهر کج شد. همه‌ی مردم با شوک داشتن آسمونو نگاه می‌کردن. با صدای مهیب خوردنش وسط شهر، فریاد همه بلند شد. چند دقیقه اولش نفهمیدم چی گذشت. فقط یادم میات کامیون‌هایی از اون قسمت شهر می‌یومدن این طرف که فقط پر از خون، بدن‌های تیکه تیکه شده و استخون بود. به جز آدم‌ها، حیوونا هم کشته شده بودن. ماموران بیمارستان، استخون‌های حیوونا رو دسته دسته میرختن بیرون از پشت کامیونی که روش پارچه کشیده بودن. من چند تا صورت تیکه پاره شده از توی کامیون دیدم.

صبح نمی‌تونستم از جام بلند شَم. بعدش به نظر رسید که این خواب شاید در ارتباط با سخنان دیروز حسن خمینی، نوه‌ی آیت‌الله خمینی باشه. حرفایی که به جوک بیشتر شبیه بود. ایشون فرموده بودن؛ «شیوه کنونی جمهوری اسلامی برخلاف روش پدر بزرگش است.»!!!! 

حالا بخندیم یا گریه کنیم؟! لابد منظورش اینه که هنوز حکومت کنونی به اونجا نرسیده که در یک تابستان، پنج هزار نفر زندانی رو اعدام کنه!


بِمیرم واسه نوه‌ی امام که چند وقت پیش، «افراطیون» نذاشتن توی سالگرد پدربزرگش حرف بزنه! آخِی، بمیرم!




هیچ نظری موجود نیست: